عشق غیر قابل دسترس... ziha
فصل دوم...پارت چهاردهم
جیمین؛رفتم سوار تاکسی شدم و ادرس خونه مامانم رو بهش دادم،نمیدونم وقتی بهش بگم با الیزا اومدم چه واکنشی نشون میده اما شوق داشتم تا زودتر بهش بگم و الیزا رو بیارم پیش خودم و نذارم توی هتل تنها بمونه،بعد از دو ساعت رسیدم و در زدم.
راوی؛
مامان جیمین وقتی در رو باز کرد از خوشحالی پرید بغل پسرش و گریه میکرد،جیمین وقتی گریه مادرش رو دید نتونست تحمل کنه و اون هم گریه کرد،بعد از چند دقیقه ای از هم جدا شدن و رفتن داخل خونه
مامان.ج:ببخشید پسرم کنترلمو از دست دادم بیا تو
جیمین:اشکال نداره مامان
مامان.ج:خیلی حرفا دارم باهات
جیمین:منم همینطور
جیمین و مادرش توی پذیرایی روی مبل روبه روی تلویزیون نشستند و مشغول حرف زدن شدن
مامان.ج:خب پسرم تعریف کن،سوئد چطور بود؟درسات چطوره؟
جیمین:خب اول که رسیدم خیلی برام سخت بود ولی چون به خاطر دانشگاهی که اونجا قبول شدم باید میموندم
مامان.ج:حتما برات خیلی سخت گذشته،دیگه نرو پسرم
جیمین: مامان ادامه درسام مونده
مامان.ج: باشه،از وقتی گفتی اومدی به کل فامیل زنگ زدم خاله ات با دختر خاله جیات چند دقیقه دیگه میان ببینتت
جیمین:جیا بزرگ شده یا ن؟
مامان.ج:اره بابا خانومی شده برا خودش باید ببینیش
جیمین:یادش بخیر چقدر باهم بازی میکردیم،دلم براشون تنگ شده
جیمین؛
بعد از تقریبا نیم ساعت خاله ام و جیا اومدن و یکم باهم حرف زدیم و اونها که رفتن ،رفتم توی اتاق قدیمیم هنوزم همینطوری بود،چیدمان اتاق عوض نشده بود دراز کشیدم روی تخت و بعد از چند دقیقه خوابم برد.
فردا صبح با مامانم صبحونه خوردم و خواستم برم و الیزا رو ببینم که...
جیمین؛رفتم سوار تاکسی شدم و ادرس خونه مامانم رو بهش دادم،نمیدونم وقتی بهش بگم با الیزا اومدم چه واکنشی نشون میده اما شوق داشتم تا زودتر بهش بگم و الیزا رو بیارم پیش خودم و نذارم توی هتل تنها بمونه،بعد از دو ساعت رسیدم و در زدم.
راوی؛
مامان جیمین وقتی در رو باز کرد از خوشحالی پرید بغل پسرش و گریه میکرد،جیمین وقتی گریه مادرش رو دید نتونست تحمل کنه و اون هم گریه کرد،بعد از چند دقیقه ای از هم جدا شدن و رفتن داخل خونه
مامان.ج:ببخشید پسرم کنترلمو از دست دادم بیا تو
جیمین:اشکال نداره مامان
مامان.ج:خیلی حرفا دارم باهات
جیمین:منم همینطور
جیمین و مادرش توی پذیرایی روی مبل روبه روی تلویزیون نشستند و مشغول حرف زدن شدن
مامان.ج:خب پسرم تعریف کن،سوئد چطور بود؟درسات چطوره؟
جیمین:خب اول که رسیدم خیلی برام سخت بود ولی چون به خاطر دانشگاهی که اونجا قبول شدم باید میموندم
مامان.ج:حتما برات خیلی سخت گذشته،دیگه نرو پسرم
جیمین: مامان ادامه درسام مونده
مامان.ج: باشه،از وقتی گفتی اومدی به کل فامیل زنگ زدم خاله ات با دختر خاله جیات چند دقیقه دیگه میان ببینتت
جیمین:جیا بزرگ شده یا ن؟
مامان.ج:اره بابا خانومی شده برا خودش باید ببینیش
جیمین:یادش بخیر چقدر باهم بازی میکردیم،دلم براشون تنگ شده
جیمین؛
بعد از تقریبا نیم ساعت خاله ام و جیا اومدن و یکم باهم حرف زدیم و اونها که رفتن ،رفتم توی اتاق قدیمیم هنوزم همینطوری بود،چیدمان اتاق عوض نشده بود دراز کشیدم روی تخت و بعد از چند دقیقه خوابم برد.
فردا صبح با مامانم صبحونه خوردم و خواستم برم و الیزا رو ببینم که...
۳.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.