رمان
رمان
#دی_ان_ای
#p3
جنا : وای
واقعا؟
باربارا تو خیلی بیشوعوری
بلیط گرفتی الان به من میگی؟
باربارا : میبینم خانم خانما از فاز دپ و افسرده بیرون اومدن
جنا : میبندی یا ببندم؟
باربارا : ببخشید😅
جنا : بلیط کنسرت؟
باربارا : بیا
با ذوق به بلیط و از دستش کشیدم
مدت ها بود منتظر این لحظه بودم
روزها ماه ها
بیشتر
سال ها
واسه چنین روزی
واسه چنین اتفاقی
لحظه شماری میکردم
دل تو دلم نبود
گروه موردعلاقه م
بلاخره میدیدمشون🥹
{بعد از چند مین}
از زبون کوک : چیزی به تاریکی هوا نمونده بود
یاد پیغام نامجون افتادم
چشمام گرد شد
بعد لحظه ای مکث گفتم :
کوک : آم
خب
اوکی اوکی
ببین کوک هنوز وقت داری
الان اگه راه بیوفتی نیم ساعت دیگه میرسی
ترس نداره که داره؟
به کوکی{بابت پارازیت عذرمیخوام ولی خواستم بگم منظور از کوکی عروسک جونگ کوک هست}خیره شده
کوک : دروغ میگم بگو دروغ میگی
وای
بیخیال
وقت تلف کردن و کنار گذاشتم و راه افتادم ....
ادامه دارد ...
#دی_ان_ای
#p3
جنا : وای
واقعا؟
باربارا تو خیلی بیشوعوری
بلیط گرفتی الان به من میگی؟
باربارا : میبینم خانم خانما از فاز دپ و افسرده بیرون اومدن
جنا : میبندی یا ببندم؟
باربارا : ببخشید😅
جنا : بلیط کنسرت؟
باربارا : بیا
با ذوق به بلیط و از دستش کشیدم
مدت ها بود منتظر این لحظه بودم
روزها ماه ها
بیشتر
سال ها
واسه چنین روزی
واسه چنین اتفاقی
لحظه شماری میکردم
دل تو دلم نبود
گروه موردعلاقه م
بلاخره میدیدمشون🥹
{بعد از چند مین}
از زبون کوک : چیزی به تاریکی هوا نمونده بود
یاد پیغام نامجون افتادم
چشمام گرد شد
بعد لحظه ای مکث گفتم :
کوک : آم
خب
اوکی اوکی
ببین کوک هنوز وقت داری
الان اگه راه بیوفتی نیم ساعت دیگه میرسی
ترس نداره که داره؟
به کوکی{بابت پارازیت عذرمیخوام ولی خواستم بگم منظور از کوکی عروسک جونگ کوک هست}خیره شده
کوک : دروغ میگم بگو دروغ میگی
وای
بیخیال
وقت تلف کردن و کنار گذاشتم و راه افتادم ....
ادامه دارد ...
۸۸۲
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.