پارت ۶۷
-چی؟ یعنی بیشتر از چندتا در داره؟
-اره! خودت که میدونی که موزه قدمتش نزدیک ۱۰۰۰ سال پیشه پس حتما در دیگه ایـ.....جیمی بلند شو انقد آه و ناله نکن!
جیمی شاکی بلند شد و گفت: ای بابا حالا چیه؟
و بعد جوک مانند خندید و گفت: نکنه میخواید بریم دنبال در بگردیم؟
نگاهی بین نوا و ایان رد و بدل شد که جیمی لبخند رو صورتش خشک شد؛ دوبار چشم هاشو بین اونا چرخوند و با ناباروری گفت: چی؟ شوخی میکنید...نه! شما اینکارو نمیکنید!
-چرا....میریم!
-نه نه من کمرم داره خورد میشه اصن بیاید همینجا بشینیم یا یکی بیاد به هرحال که میفهمن ما نیستیم!...آره آره بیاید همینجا بشینیم یکی میاد!
-جیمی!
-من نمیام!
- حالا میبینی...
نوا و ایان هردو از بازوهای جیمی گرفتن و در حین غر زدن به هر سمتی که غریزشون یاری میکرد رفتن. اول گوشه کنار سالن رو چک کردن؛ بعد راهرو هارو حدود یک ربع گشتن ؛ اما دریغ از یه در! هی تو سالن ها گشت زدن؛ به آخر راهرو که به دیوار سیاه مانندی با مشعلدون های خاک گرفته و تار عنکبوتی منتهی میشد؛
جیمی کلافه گفت: دیدید گفتم! کارمون بیهوده بود از اول هم دری وجود نداشت....
ایان که هنوز به زره امید ته وجودش چنگ زده بود از نوا پرسید: نوا تو چی میگی؟
نوا با ناامیدی گفت: شاید....راست میگه.....دری اینجا نیست.
ایان کلافه دستی تو موهاش کشید؛ اما بلافاصله صدای نوا و بعد جیمی رو شنید....
-اره! خودت که میدونی که موزه قدمتش نزدیک ۱۰۰۰ سال پیشه پس حتما در دیگه ایـ.....جیمی بلند شو انقد آه و ناله نکن!
جیمی شاکی بلند شد و گفت: ای بابا حالا چیه؟
و بعد جوک مانند خندید و گفت: نکنه میخواید بریم دنبال در بگردیم؟
نگاهی بین نوا و ایان رد و بدل شد که جیمی لبخند رو صورتش خشک شد؛ دوبار چشم هاشو بین اونا چرخوند و با ناباروری گفت: چی؟ شوخی میکنید...نه! شما اینکارو نمیکنید!
-چرا....میریم!
-نه نه من کمرم داره خورد میشه اصن بیاید همینجا بشینیم یا یکی بیاد به هرحال که میفهمن ما نیستیم!...آره آره بیاید همینجا بشینیم یکی میاد!
-جیمی!
-من نمیام!
- حالا میبینی...
نوا و ایان هردو از بازوهای جیمی گرفتن و در حین غر زدن به هر سمتی که غریزشون یاری میکرد رفتن. اول گوشه کنار سالن رو چک کردن؛ بعد راهرو هارو حدود یک ربع گشتن ؛ اما دریغ از یه در! هی تو سالن ها گشت زدن؛ به آخر راهرو که به دیوار سیاه مانندی با مشعلدون های خاک گرفته و تار عنکبوتی منتهی میشد؛
جیمی کلافه گفت: دیدید گفتم! کارمون بیهوده بود از اول هم دری وجود نداشت....
ایان که هنوز به زره امید ته وجودش چنگ زده بود از نوا پرسید: نوا تو چی میگی؟
نوا با ناامیدی گفت: شاید....راست میگه.....دری اینجا نیست.
ایان کلافه دستی تو موهاش کشید؛ اما بلافاصله صدای نوا و بعد جیمی رو شنید....
۴.۷k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.