پارت ۴۵
پارت ۴۵
با تموم شدن آخرین بازی ، النا داد بلندی زد
- وایییی باورم نمیشهه!
+ چی رو باور نمیکنی؟ اینکه از ۱۲ تا بازی ، ۸ تاش رو با اختلاف زیادی بهم باختی؟ خیلیم عجیب ....
با خوردن بالشت توی صورتت ، حرفت نصفه موند
- میدونی من چقدر حرفه ایم؟
+ به هرحال از من حرفه ای تر که نبودی
پشت چشمی نازک کرد و روش رو ازت برگردوند که باعث شد دوباره خنده ات بگیره . بیشترین چیزی که الان بابتش خوشحال بودی ، این بود که صمیمیت بینتون دوباره برگشته بود .
- خب دیگه بسه . بلند شو اینجا رو مرتب کنیم بعدش برگردیم توی زیرزمین . این دفعه تو هم توی تمیزکاری کمک میکنی
+ اوه ! فکر کنم خیلی دلت میخواد تلافی کنی نه؟ روش خوبیه
- کمتر حرف بزن و بیشتر کار کن آرکا
و بعدش رفت سراغ جمع کردن ظرف ها . تو هم که از حرص خوردنای النا و کاراش انرژی گرفته بودی ، رفتی تا کمکش کنی
(فردا شب ، ساعت ۹:۵۲)
امشب النا شام رو درست کرده بود و به نظر میومد خیلی عالی شده . داشت با لبخند نگاهت میکرد
- تو شروع کن تا من یکم لیموناد بیارم
انگار کلا قضیه باختنش رو فراموش کرده بود . خیلی گرسنه ات بود برای همین اولین تیکه گوشت رو خوردی که...
+ این...چقدر تندههه!
- اخخخ! فلفلش رو زیاد زدم ! بیا از این بخور
و یه لیوان از روی میز کنار گاز برداشت . بیشتر از نصف چیزی که داخل لیوان بود رو خوردی
+ این یکیم که...آب نمکه!
- ای وای ! چقدر حواس پرت شدم !
خودت بلند شدی و یکی از لیوان های لیموناد رو برداشتی . اولش یکم با احتیاط ازش خوردی و بعد که مطمئن شدی مشکلی نداره ، همش رو تموم کردی
چند دقیقه بعد ، قرمزی صورتت از تندی کمتر شده بود و النا داشت بهت می خندید
+ پس میخواستی اینجوری تلافی کنی؟
- واییی...چقدر خنده دار...شده بودی!
خودتم خنده ات گرفت
+ فکر کنم بهتر باشه از این به بعد بیشتر احتیاط کنم
سکم که گذشت ، ظرف غذات رو عوض کرد
- این یکی دیگه سالمه
بعد از یکم امتحان کردن ، مطمئن شدی که راست میگه
+ خب لااقل هنوز زنده ام
- دیگه انقدرم بی رحم نیستم ! ولی خیلی کیف داد
و دوباره خندید و تو هم بهش نگاه کردی . هرروز بیشتر از روز قبل احساس میکردی که چقدر با النا زندگیت متفاوت شده . این شادی ها و خندیدن هارو خیلی وقت بود که فراموش کرده بودی
با تموم شدن آخرین بازی ، النا داد بلندی زد
- وایییی باورم نمیشهه!
+ چی رو باور نمیکنی؟ اینکه از ۱۲ تا بازی ، ۸ تاش رو با اختلاف زیادی بهم باختی؟ خیلیم عجیب ....
با خوردن بالشت توی صورتت ، حرفت نصفه موند
- میدونی من چقدر حرفه ایم؟
+ به هرحال از من حرفه ای تر که نبودی
پشت چشمی نازک کرد و روش رو ازت برگردوند که باعث شد دوباره خنده ات بگیره . بیشترین چیزی که الان بابتش خوشحال بودی ، این بود که صمیمیت بینتون دوباره برگشته بود .
- خب دیگه بسه . بلند شو اینجا رو مرتب کنیم بعدش برگردیم توی زیرزمین . این دفعه تو هم توی تمیزکاری کمک میکنی
+ اوه ! فکر کنم خیلی دلت میخواد تلافی کنی نه؟ روش خوبیه
- کمتر حرف بزن و بیشتر کار کن آرکا
و بعدش رفت سراغ جمع کردن ظرف ها . تو هم که از حرص خوردنای النا و کاراش انرژی گرفته بودی ، رفتی تا کمکش کنی
(فردا شب ، ساعت ۹:۵۲)
امشب النا شام رو درست کرده بود و به نظر میومد خیلی عالی شده . داشت با لبخند نگاهت میکرد
- تو شروع کن تا من یکم لیموناد بیارم
انگار کلا قضیه باختنش رو فراموش کرده بود . خیلی گرسنه ات بود برای همین اولین تیکه گوشت رو خوردی که...
+ این...چقدر تندههه!
- اخخخ! فلفلش رو زیاد زدم ! بیا از این بخور
و یه لیوان از روی میز کنار گاز برداشت . بیشتر از نصف چیزی که داخل لیوان بود رو خوردی
+ این یکیم که...آب نمکه!
- ای وای ! چقدر حواس پرت شدم !
خودت بلند شدی و یکی از لیوان های لیموناد رو برداشتی . اولش یکم با احتیاط ازش خوردی و بعد که مطمئن شدی مشکلی نداره ، همش رو تموم کردی
چند دقیقه بعد ، قرمزی صورتت از تندی کمتر شده بود و النا داشت بهت می خندید
+ پس میخواستی اینجوری تلافی کنی؟
- واییی...چقدر خنده دار...شده بودی!
خودتم خنده ات گرفت
+ فکر کنم بهتر باشه از این به بعد بیشتر احتیاط کنم
سکم که گذشت ، ظرف غذات رو عوض کرد
- این یکی دیگه سالمه
بعد از یکم امتحان کردن ، مطمئن شدی که راست میگه
+ خب لااقل هنوز زنده ام
- دیگه انقدرم بی رحم نیستم ! ولی خیلی کیف داد
و دوباره خندید و تو هم بهش نگاه کردی . هرروز بیشتر از روز قبل احساس میکردی که چقدر با النا زندگیت متفاوت شده . این شادی ها و خندیدن هارو خیلی وقت بود که فراموش کرده بودی
۶.۰k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.