pawn/پارت ۴۵
از زبان ا/ت:
مهمونا به نوبت میومدن... میدونستم تهیونگ قرار نیست بیاد... حتی امروز با من یه تماس هم نگرفت!... ولی دلم میخواست توی ویلای ساحلی... کنار دریا... دونفری کنار هم بشینیم و تولدمو جشن بگیریم... تهیونگ یعنی همه ی دنیا!...
از زبان ووک:
رسیدم جلوی خونشون... حتم دارم ا/ت با دیدن من خیلی شوک میشه... و همینطور خانوادش!...
جلوی در خونه ماشینم رو پارک کردم... پیاده شدم... و زنگ در رو زدم... بعد از لحظاتی خانومی در رو باز کرد که با توجه به لباس فرمی که داشت حدس زدم خدمتکار باشه...
از زبان ا/ت:
خدمتکار داشت یکی رو به داخل راهنمایی میکرد... ولی همه ی مهمونای من رسیده بودن! کسی باقی نمونده بود!! اوما و آبا... و همچنین کارولین مشغول معاشرت با مهمونا بودن... من پاشدم سمت در رفتم... چانیول هم دنبالم اومد...
در کمال ناباوری جلوی در رییسم رو دیدم!! اون اینجا چیکار میکرد؟؟... چطوری اینجا رو پیدا کرده یا چطوری میدونسته تولدمه؟؟
اون به من و چانیول سلام کرد... چانیول نگاهش به من بود... به اجبار به حرف اومدم و گفتم: اوپا...ایشون رییس من هستن
از زبان ووک:
وقتی توی حالت تعجب دیدمشون گفتم: من ووک هستم... از دیدارتون خوشحالم... من همیشه به تولد کارمندام میرم... بابت غافلگیر کردنتون ازتون عذر میخوام
از زبان ا/ت:
چانیول بعد از شنیدن حرفای ووک باهاش گرمتر برخورد کرد... نمیدونم چرا چنین حرفی زد... یعنی واقعا به تولد کارمنداش میره؟ عجب!...
به هرحال اونم به جمع مهمونامون اضافه شد... این لطفش رو میرسوند که برای اومدن به تولد من زحمت کشیده و هدیه گرفته...
از زبان یوجین:
تهیونگ سر میز شام کمی توی فکر بود... کسی متوجه نشد... حرفایی که تهیونگ نمیزنه و احساساتی که بروز نمیده رو فقط من میفهمم... بیشتر از باقی خانواده میشناسمش... برای همین وقتی از سر میز بلند شد و به طبقه بالا رفت منم بعد چند دقیقه دنبالش رفتم... توی اتاقش نشسته بود... در اتاق باز بود... سرش پایین بود که دیدم یه چیزی توی دستشه...
از زبان تهیونگ:
به جعبه ی کوچیکی که حلقه ی ات رو توش گذاشته بودم نگاه میکردم... که با صدای یوجین جا خوردم...
-اون چیه تو دستت؟...
بلافاصله اونو زیر بالشم گذاشتم و گفتم: هیچی! ...
یوجین اومد داخل و در اتاق رو بست... با شیطنت به سمت من قدم برداشت و گفت: اوپا... چرا فکر کردی من قانع میشم اینطوری؟ تا نگی اون چی بود که آروم نمیشم
تهیونگ: از بچگیتم فضول بودی
-یاااا... اوپا... عوضش همیشه واسه تو دهنم قرص بوده
تهیونگ: منظورت چیه؟
-یعنی اگه بگی اون چی بود به کسی نمیگم...
حلقه رو از زیر بالش بیرون کشیدم چون میدونستم یوجین بیخیالش نمیشه... به سمت یوجین گرفتمش و درشو باز کردم...گفتم: برای تولد ات گرفتم
-وااااااایییییی... چقد زیباستتتتت... ولی تو چرا ناراحتی؟
مهمونا به نوبت میومدن... میدونستم تهیونگ قرار نیست بیاد... حتی امروز با من یه تماس هم نگرفت!... ولی دلم میخواست توی ویلای ساحلی... کنار دریا... دونفری کنار هم بشینیم و تولدمو جشن بگیریم... تهیونگ یعنی همه ی دنیا!...
از زبان ووک:
رسیدم جلوی خونشون... حتم دارم ا/ت با دیدن من خیلی شوک میشه... و همینطور خانوادش!...
جلوی در خونه ماشینم رو پارک کردم... پیاده شدم... و زنگ در رو زدم... بعد از لحظاتی خانومی در رو باز کرد که با توجه به لباس فرمی که داشت حدس زدم خدمتکار باشه...
از زبان ا/ت:
خدمتکار داشت یکی رو به داخل راهنمایی میکرد... ولی همه ی مهمونای من رسیده بودن! کسی باقی نمونده بود!! اوما و آبا... و همچنین کارولین مشغول معاشرت با مهمونا بودن... من پاشدم سمت در رفتم... چانیول هم دنبالم اومد...
در کمال ناباوری جلوی در رییسم رو دیدم!! اون اینجا چیکار میکرد؟؟... چطوری اینجا رو پیدا کرده یا چطوری میدونسته تولدمه؟؟
اون به من و چانیول سلام کرد... چانیول نگاهش به من بود... به اجبار به حرف اومدم و گفتم: اوپا...ایشون رییس من هستن
از زبان ووک:
وقتی توی حالت تعجب دیدمشون گفتم: من ووک هستم... از دیدارتون خوشحالم... من همیشه به تولد کارمندام میرم... بابت غافلگیر کردنتون ازتون عذر میخوام
از زبان ا/ت:
چانیول بعد از شنیدن حرفای ووک باهاش گرمتر برخورد کرد... نمیدونم چرا چنین حرفی زد... یعنی واقعا به تولد کارمنداش میره؟ عجب!...
به هرحال اونم به جمع مهمونامون اضافه شد... این لطفش رو میرسوند که برای اومدن به تولد من زحمت کشیده و هدیه گرفته...
از زبان یوجین:
تهیونگ سر میز شام کمی توی فکر بود... کسی متوجه نشد... حرفایی که تهیونگ نمیزنه و احساساتی که بروز نمیده رو فقط من میفهمم... بیشتر از باقی خانواده میشناسمش... برای همین وقتی از سر میز بلند شد و به طبقه بالا رفت منم بعد چند دقیقه دنبالش رفتم... توی اتاقش نشسته بود... در اتاق باز بود... سرش پایین بود که دیدم یه چیزی توی دستشه...
از زبان تهیونگ:
به جعبه ی کوچیکی که حلقه ی ات رو توش گذاشته بودم نگاه میکردم... که با صدای یوجین جا خوردم...
-اون چیه تو دستت؟...
بلافاصله اونو زیر بالشم گذاشتم و گفتم: هیچی! ...
یوجین اومد داخل و در اتاق رو بست... با شیطنت به سمت من قدم برداشت و گفت: اوپا... چرا فکر کردی من قانع میشم اینطوری؟ تا نگی اون چی بود که آروم نمیشم
تهیونگ: از بچگیتم فضول بودی
-یاااا... اوپا... عوضش همیشه واسه تو دهنم قرص بوده
تهیونگ: منظورت چیه؟
-یعنی اگه بگی اون چی بود به کسی نمیگم...
حلقه رو از زیر بالش بیرون کشیدم چون میدونستم یوجین بیخیالش نمیشه... به سمت یوجین گرفتمش و درشو باز کردم...گفتم: برای تولد ات گرفتم
-وااااااایییییی... چقد زیباستتتتت... ولی تو چرا ناراحتی؟
۱۳.۹k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.