تک پارتی از جونگکوک ( قسمت اخر )
_ جونگ کوک اون دختر یکی از اعضای خانواده ات؟
جونگ کوک باید چه جوابی میداد؟ اون دختر روزی عزیزتر از خانواده اش بود! نمیخواست بمیره انقدر بی رحم نبود که مرگش اونو اروم کنه.
اون فقط نمیتونست دختری که سال ها عاشقش بود رو جراحی کنه!
_ رییس من نمیتونم، امکان اینکه زیر دستای من بمیره زیاده اون وضعش خیلی وخیمه و منم خیلی خسته ام و سرگیجه دارم، دو عمل توی یه روز برای جراحان ممنوعه مگه این قانون بیمارستان نیست؟! من اونقدر خسته ام که نمیتونم سر پا وایسم چه برسه انجام یه عمل! لطفا یه جراح دیگه رو خبر کنید.
اخم ریزی بین ابروهای مرد میانسال نشست و گفت:
_ خودت بهتر میدونی نمیتونیم اینکار رو کنیم، میدونم که پرستارا دارن اونو برای عمل اماده اش میکنن از کجا معلوم الان نمرده باشه؛ جونگ کوک ما وقت نداریم، اگه زیر دستات جونش رو از دست داد من مسئولیتش رو به عهده میگیرم فقط برو جراحیش کن.
جونگ کوک به اجبار و بدون خواسته خودش به سمت اتاق عمل رفت و بعد از پوشیدن روپوش مخصوص وارد اتاق عمل شد.
دختر زیر اون همه دستگاه خیلی ترحم برانگیز شده بود.
دل جونگ کوک براش میسوخت!
یک ساعت از عمل گذشته بود و عرق سرد از شقیقه جونگ کوک سر میخورد و خستگی دیدش رو تار کرده بود.
اخم غلیظی بیان ابروهاش بود تا بتونه تمرکزش رو حفظ کنه!
این اولین عملش نبود اما نمیتونست مثل همیشه باشه!
نمیخواست شاهد مرگ دختری باشه که عاشقش بود.
حالا دیگه به خیانت اون دختر فکر نمیکرد تنها چیزی که بهش فکر میکرد زنده موندن اون دختر بود.
صدای ضربان قلب اون دختر توی گوش جونگ کوک پژواک میشد و خاطراتش رو زنده میکرد.
" جونگ کوکا میدونی چقدر دوست دارم؟ به اندازه همه ستاره های اسمون! "
" جونگ کوکا میدونم که هیچ وقت تنهام نمیذاری ولی با زبون خودت بهم بگو، بهم بگو که تنهام نمیذاری"
" _ خنده ات رو دوست دارم!
_ خنده ی منو دوست داری؟ پس جونگ کوک بهت قول میدم که همیشه برات بخندم "
صدای صوت ممتد نوار قلب دختر توی گوش جونگ کوک پیچید و اونو از خاطراتش بیرون پرت کرد.
قلبش ایستاده بود و دیگه نمی تپید!
_ الکتروشوک رو اماده کنید رو ۱۵۰
جونگ کوک با دستایی که می لرزید الکتروشوک رو روی سینه دختر گذاشت و سعی کرد احیاش کنه.
_ برگرد خواهش میکنم برگرد، مگه بهم قول ندادی که همیشه برام بخندی!
برای بار دوم دستگاه رو روی سینه اش گذاشت
_ برگرد التماست میکنم.....بذارید رو ۲۰۰
در حالی که قلبش به شدت به سینه اش کوبیده میشد و خدا خدا میکرد که برگرده برای بار سوم دستگاه رو روی سینه دختر گذاشت.
_ برگرد و ازم بخواه ببخشمت، اگه ازم بخوای قول میدم ببخشمت تو رو خدا برگرد، تو نمیتونی اینطوری جلو چشمام بمیری، برگرد لعنتی من هنوزم دوست دارم.
_ دکتر... مریض برگشت!
صدای ضربان قلب دختر برگشت و بالاخره احیا شد.
جونگ کوک نگاه خسته اش رو به نوار قلب دختر که دیگ خط صاف رو نشون نمیداد، سوق داد و نفس از روی اسودگی کشید.
***
در حالی که رو صندلی نشسته بود پرونده دختر رو چک میکرد که تک تقه ای به در وارد شد پرستار وارد اتاق شد.
_ روز بخیر دکتر جئون
جونگ کوک سرشو تکون داد و لب زد:
_ حال بیمار کیم ا/ت چطوره؟
پرستار لباشو با زبونش تر کرد و گفت:
_ امروز بهوش اومد اما بعد از انجام یکسری ازمایشات متوجه شدیم که حافظه اش رو از دست داده.
جونگ کوک که خیلی از شنیدن این جمله تعجبی نکرد در حالی که کاغذ ها رو مرتب میکرد گفت:
_ ممنونم که ازش مراقبت کردید.
دو هفته از شب عمل گذشته بود و دختر بیشتر مواقع به خاطر مسکن ها خواب بود و جونگ کوک فقط از دور ا/ت رو زیر نظر گرفته بود تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت باهاش رو به رو بشه.
با تردید به جلو رفت و دختر متوجه حضور جونگ کوک شد در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه لب زد:
_ میبینم که بهتر شدی!
دختر که با دیدن جونگ کوک حدس زد همون کسی هست که اون شب عملش رو به عهده گرفته بود اروم لب زد:
_ شما منو جراحی کردید؟ پرستارا میگن شما منو میشناسین!
جونگ کوک روی صندلی کنار دختر نشست و به چشمای مشکی دختر خیره شد:
_ اوهوم من میشناسمت.
بعد دستشو روی دست ظریف دختر گذاشت و ادامه داد
_ من و تو سالهاست که باهم ازدواج کردیم.
دختر که انگار توی دنیای تاریکش فرد اشنایی رو پیدا کرده باشه لبخند بی جونی زد.
_ ما عاشق هم بودیم؟
جونگ کوک لبخند تلخی زد و اروم بوسه ای روی دست دختر نشوند.
_ اوهوم تو بهم قول داده بودی همیشه برام بخندی
پایان...
جونگ کوک باید چه جوابی میداد؟ اون دختر روزی عزیزتر از خانواده اش بود! نمیخواست بمیره انقدر بی رحم نبود که مرگش اونو اروم کنه.
اون فقط نمیتونست دختری که سال ها عاشقش بود رو جراحی کنه!
_ رییس من نمیتونم، امکان اینکه زیر دستای من بمیره زیاده اون وضعش خیلی وخیمه و منم خیلی خسته ام و سرگیجه دارم، دو عمل توی یه روز برای جراحان ممنوعه مگه این قانون بیمارستان نیست؟! من اونقدر خسته ام که نمیتونم سر پا وایسم چه برسه انجام یه عمل! لطفا یه جراح دیگه رو خبر کنید.
اخم ریزی بین ابروهای مرد میانسال نشست و گفت:
_ خودت بهتر میدونی نمیتونیم اینکار رو کنیم، میدونم که پرستارا دارن اونو برای عمل اماده اش میکنن از کجا معلوم الان نمرده باشه؛ جونگ کوک ما وقت نداریم، اگه زیر دستات جونش رو از دست داد من مسئولیتش رو به عهده میگیرم فقط برو جراحیش کن.
جونگ کوک به اجبار و بدون خواسته خودش به سمت اتاق عمل رفت و بعد از پوشیدن روپوش مخصوص وارد اتاق عمل شد.
دختر زیر اون همه دستگاه خیلی ترحم برانگیز شده بود.
دل جونگ کوک براش میسوخت!
یک ساعت از عمل گذشته بود و عرق سرد از شقیقه جونگ کوک سر میخورد و خستگی دیدش رو تار کرده بود.
اخم غلیظی بیان ابروهاش بود تا بتونه تمرکزش رو حفظ کنه!
این اولین عملش نبود اما نمیتونست مثل همیشه باشه!
نمیخواست شاهد مرگ دختری باشه که عاشقش بود.
حالا دیگه به خیانت اون دختر فکر نمیکرد تنها چیزی که بهش فکر میکرد زنده موندن اون دختر بود.
صدای ضربان قلب اون دختر توی گوش جونگ کوک پژواک میشد و خاطراتش رو زنده میکرد.
" جونگ کوکا میدونی چقدر دوست دارم؟ به اندازه همه ستاره های اسمون! "
" جونگ کوکا میدونم که هیچ وقت تنهام نمیذاری ولی با زبون خودت بهم بگو، بهم بگو که تنهام نمیذاری"
" _ خنده ات رو دوست دارم!
_ خنده ی منو دوست داری؟ پس جونگ کوک بهت قول میدم که همیشه برات بخندم "
صدای صوت ممتد نوار قلب دختر توی گوش جونگ کوک پیچید و اونو از خاطراتش بیرون پرت کرد.
قلبش ایستاده بود و دیگه نمی تپید!
_ الکتروشوک رو اماده کنید رو ۱۵۰
جونگ کوک با دستایی که می لرزید الکتروشوک رو روی سینه دختر گذاشت و سعی کرد احیاش کنه.
_ برگرد خواهش میکنم برگرد، مگه بهم قول ندادی که همیشه برام بخندی!
برای بار دوم دستگاه رو روی سینه اش گذاشت
_ برگرد التماست میکنم.....بذارید رو ۲۰۰
در حالی که قلبش به شدت به سینه اش کوبیده میشد و خدا خدا میکرد که برگرده برای بار سوم دستگاه رو روی سینه دختر گذاشت.
_ برگرد و ازم بخواه ببخشمت، اگه ازم بخوای قول میدم ببخشمت تو رو خدا برگرد، تو نمیتونی اینطوری جلو چشمام بمیری، برگرد لعنتی من هنوزم دوست دارم.
_ دکتر... مریض برگشت!
صدای ضربان قلب دختر برگشت و بالاخره احیا شد.
جونگ کوک نگاه خسته اش رو به نوار قلب دختر که دیگ خط صاف رو نشون نمیداد، سوق داد و نفس از روی اسودگی کشید.
***
در حالی که رو صندلی نشسته بود پرونده دختر رو چک میکرد که تک تقه ای به در وارد شد پرستار وارد اتاق شد.
_ روز بخیر دکتر جئون
جونگ کوک سرشو تکون داد و لب زد:
_ حال بیمار کیم ا/ت چطوره؟
پرستار لباشو با زبونش تر کرد و گفت:
_ امروز بهوش اومد اما بعد از انجام یکسری ازمایشات متوجه شدیم که حافظه اش رو از دست داده.
جونگ کوک که خیلی از شنیدن این جمله تعجبی نکرد در حالی که کاغذ ها رو مرتب میکرد گفت:
_ ممنونم که ازش مراقبت کردید.
دو هفته از شب عمل گذشته بود و دختر بیشتر مواقع به خاطر مسکن ها خواب بود و جونگ کوک فقط از دور ا/ت رو زیر نظر گرفته بود تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت باهاش رو به رو بشه.
با تردید به جلو رفت و دختر متوجه حضور جونگ کوک شد در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه لب زد:
_ میبینم که بهتر شدی!
دختر که با دیدن جونگ کوک حدس زد همون کسی هست که اون شب عملش رو به عهده گرفته بود اروم لب زد:
_ شما منو جراحی کردید؟ پرستارا میگن شما منو میشناسین!
جونگ کوک روی صندلی کنار دختر نشست و به چشمای مشکی دختر خیره شد:
_ اوهوم من میشناسمت.
بعد دستشو روی دست ظریف دختر گذاشت و ادامه داد
_ من و تو سالهاست که باهم ازدواج کردیم.
دختر که انگار توی دنیای تاریکش فرد اشنایی رو پیدا کرده باشه لبخند بی جونی زد.
_ ما عاشق هم بودیم؟
جونگ کوک لبخند تلخی زد و اروم بوسه ای روی دست دختر نشوند.
_ اوهوم تو بهم قول داده بودی همیشه برام بخندی
پایان...
۱۵۷.۵k
۲۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.