(وقتی تصادف...درخواستیpاخر)
بزنی حتی غذا بودی
دیگه چشمات نمیتونست تحمل کنه ، سرتو رو تخت گذاشتی و بستیشون البته که با افکار های داخل ذهنت خوابت نمیبرد ولی خواستی کمی چشم هاتو ببندی تا شاید از سوزش شدیدش کم شد.
در هنگامی که تو چشم هات رو بسته بودی هیونجین از خواب طولانی مدتش بیدار شد کمی پلک زد و متوجه تو شد که سرتو رو تختش گذاشته بودی...اشک تو چشماش با یاد اوری اتفاق جمع شد.
«ا...ا/ت؟»
سرتو به ارومی بالا اوردی...باورت نمیشد
اون الان بیدار شده بود ولی نمیدونی چرا حس میکردی داشتی توهم میزدی زیادی ضعیف شده بودی...لحظه ای سرت گیج رفت و غش کردی ولی هیونجین تنها کاری کن تونست بکنه این بود که سرتو دوباره رو تخت بزاره که نیوفتی چون تنها توانی که داشت این بود
پرستار رو صدا کرد و بهت کمک کردن تا حالت بهتر بشه، الان تونستی روبروش قرار بگیری و باهاش حرف بزنی. هیونجین فهمید اون تصادف لعنتی نه تنها به خودش اسیب رسوند بلکه به توهم اسیب رسونده بود.
چشم های خونینت و بدن لاغر و ضعیفت.
تو این مدت زیادی به سلامتیت اسیب رسونده بودی. دستشو بالا اوورد و گونتو نوازش کرد«فرشته من...تو نبودی من چیکار میکردم؟ ممنونم که با تمام اتفاقاتی که افتاد تنهام نذاشتی و منتظر موندی تا من بیدار بشم»
لبخندی زدی و دست های لاغرتو رو دست های روی گونت گذاشتی و نوازششون کردی.
«تو، تو این مدت استراحت نکری نه؟»
سرتو به معنی منفی تکون دادی و با لبخند بهش خیره شدی.
تورو تو اغوشش کشید و سرتو به آرومی بوسید. «میدونم میدونم، هردومون به یک استراحت نیاز داریم هردومون باید کمی آروم باشیم و آرامش پیدا کنیم ما خوب میشیم نه؟ »
با حرفاش آرامش گرفتی ، درست مثل قبل با حرفاش تورو آروم میکرد.
«اره ما خوب میشیم»
لبخندی زد ، دلش برای صدات تنگ شده بود
از وقتی بیدار شده بود صداتو نشنیده بود. «نگران نباش، همچی خوب میشه تا وقتی که تو کنارمی...»
ᴇɴᴅ
اصکی ممنوع.
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران.
دیگه چشمات نمیتونست تحمل کنه ، سرتو رو تخت گذاشتی و بستیشون البته که با افکار های داخل ذهنت خوابت نمیبرد ولی خواستی کمی چشم هاتو ببندی تا شاید از سوزش شدیدش کم شد.
در هنگامی که تو چشم هات رو بسته بودی هیونجین از خواب طولانی مدتش بیدار شد کمی پلک زد و متوجه تو شد که سرتو رو تختش گذاشته بودی...اشک تو چشماش با یاد اوری اتفاق جمع شد.
«ا...ا/ت؟»
سرتو به ارومی بالا اوردی...باورت نمیشد
اون الان بیدار شده بود ولی نمیدونی چرا حس میکردی داشتی توهم میزدی زیادی ضعیف شده بودی...لحظه ای سرت گیج رفت و غش کردی ولی هیونجین تنها کاری کن تونست بکنه این بود که سرتو دوباره رو تخت بزاره که نیوفتی چون تنها توانی که داشت این بود
پرستار رو صدا کرد و بهت کمک کردن تا حالت بهتر بشه، الان تونستی روبروش قرار بگیری و باهاش حرف بزنی. هیونجین فهمید اون تصادف لعنتی نه تنها به خودش اسیب رسوند بلکه به توهم اسیب رسونده بود.
چشم های خونینت و بدن لاغر و ضعیفت.
تو این مدت زیادی به سلامتیت اسیب رسونده بودی. دستشو بالا اوورد و گونتو نوازش کرد«فرشته من...تو نبودی من چیکار میکردم؟ ممنونم که با تمام اتفاقاتی که افتاد تنهام نذاشتی و منتظر موندی تا من بیدار بشم»
لبخندی زدی و دست های لاغرتو رو دست های روی گونت گذاشتی و نوازششون کردی.
«تو، تو این مدت استراحت نکری نه؟»
سرتو به معنی منفی تکون دادی و با لبخند بهش خیره شدی.
تورو تو اغوشش کشید و سرتو به آرومی بوسید. «میدونم میدونم، هردومون به یک استراحت نیاز داریم هردومون باید کمی آروم باشیم و آرامش پیدا کنیم ما خوب میشیم نه؟ »
با حرفاش آرامش گرفتی ، درست مثل قبل با حرفاش تورو آروم میکرد.
«اره ما خوب میشیم»
لبخندی زد ، دلش برای صدات تنگ شده بود
از وقتی بیدار شده بود صداتو نشنیده بود. «نگران نباش، همچی خوب میشه تا وقتی که تو کنارمی...»
ᴇɴᴅ
اصکی ممنوع.
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران.
۲.۵k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.