وقـت دل تڪانی اسفـند رسیده است
وقـت دل تڪانی اسفـند رسیده است
بر بلندیهاے غـم و حسرت می ایستم
و تا عمـق رها شدن ...
از میان نبـودن هایت عبور میڪنم .
.
دامن روزگارم را میتڪانم
تا از خاڪ بی مهریت زدوده شود ...
طاقچه ی قلـبم را ،
بـا دستمـالی از جنـس امـید
پاڪ میڪنم
و پنجـره ی نگاهـم را
بـا پـرده ی حریری بـرنگ آبی آسمانی
مزیــن میڪنم .
و در آخـر ،
برصندلی بــاورم مینشیـنم
و از هوای بهـارۍ
تطهیر شده از بی هوایی تو ،
نفس میڪشم ...
بر بلندیهاے غـم و حسرت می ایستم
و تا عمـق رها شدن ...
از میان نبـودن هایت عبور میڪنم .
.
دامن روزگارم را میتڪانم
تا از خاڪ بی مهریت زدوده شود ...
طاقچه ی قلـبم را ،
بـا دستمـالی از جنـس امـید
پاڪ میڪنم
و پنجـره ی نگاهـم را
بـا پـرده ی حریری بـرنگ آبی آسمانی
مزیــن میڪنم .
و در آخـر ،
برصندلی بــاورم مینشیـنم
و از هوای بهـارۍ
تطهیر شده از بی هوایی تو ،
نفس میڪشم ...
۳.۲k
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.