⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 85
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
آقا مرتضی :< بسیار خب تصمیمات رو میزارم پای خودتون. دیگه اجازه میدین کارای عروسی رو برنامه ریزی کنیم؟ >
با لبخندی گفتم :< اجازه ما هم دست شماست >
دست ارسلان رو گرفتم و سمت اتاقم رفتم. ارسلان خندید و رو تخت نشست و گفت :< آخرم حرف خودتو روی کرسی نشوندی >
پنجره قدی بالکن رو باز کردم و با خنده گفتم :< ما اینیم دیگه! >
ارسلان بلند شد و به سمتم اومد..
دستشو دور کمرم انداخت و سرشو رو شونه ام گذاشت...
ارسلان :< دیانا؟ >
دیانا :< جانم؟ >
ارسلان :< بعد این چهارسال که ممنوع التصویری...برمیگردی به حرفه ات؟ >
مکثی کردم و تو فکر رفتم...نمیدونستم چی بگم...یعنی برمیگشتم؟
دیانا :< نمیدونم.. >
بوسه ای رو موهام زد و گفت :< میترسم...از دستت بدم >
دستشو گرفتم و گفتم :< همچین فکری رو نکن...تا وقتی تو نخوای من از پیشت نمیرم >
ارسلان :< من هیچ وقت اینو نمیخوام..هیچ وقت! >
یه تیکه از موهاشو کشیدم و با اخم مصنوعی گفتم :< نبایدم بخوای! >
زد زیر خنده و منم همراهش خندیدم..
لپمو بوسید و گفت :< تموم قشنگی دنیای من تویی.. تو نباشی دنیام قشنگ نیست(: >
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادن و گفتم :< ولی تو قشنگیه دنیای من نیستی.. خود دنیامی!:) >
****
مریم :< خب عروس خانم میتونی خودتو تو آینه نگاه کنی.. >
نگاهی به خودم تو آینه انداختم... سایه ی آبی ای که برام کشیده بود با رنگ چشمام هماهنگی خاصی داشت.. چشمام از همیشه درشت تر دیده میشد..
یاد اصرار های ارسلان افتادم که به مریم میگفت سایه اش حتما آبی باشه! لبخندِ روی لبم پر رنگ تر شد..
با صدای جیغ مهشاد ترسیده برگشتم طرفش که محکم تو بغلش فرو رفتم، همونجور جیغ جیغ کنان گفت :< واییییی دیانا خیلی ناز شدی >
عسل نیشگونی از بازوی مهشاد گرفت و گفت :< ای کوفت، ای مرض، همینو میتونستی آروم ترم بگی، کر شدیم! >
مهشاد :< خب حالا.. خودتم داری داد میزنیا.. >
پانیذ :< خدا رو شکر مریمو اینجا داریم وگرنه اگه میرفتیم آرایشگاه از سر و صدای شما آرایشگر همه مونو تو کوچه پرت میکرد >
آتوسا کلافه هر سه تاشونو کنار زد و کنارم نشست و گفت :< ولی امشب اگه ارسلان عروسشو ببینه هوش از سرش میپره >
مریم :< میگما دیانا تو حلق آقا دوماد گیر نکنی >
با حرفش هممون خندیدیم که تقه ای به در اتاق خورد..
ارسلان :< دیانام؟ آماده ای؟ >
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :< آره.اومدم! >
تا خواستم در رو باز کنم مهشاد کشیدم کنار و خودش رفت جلوی در..
پارت 85
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
آقا مرتضی :< بسیار خب تصمیمات رو میزارم پای خودتون. دیگه اجازه میدین کارای عروسی رو برنامه ریزی کنیم؟ >
با لبخندی گفتم :< اجازه ما هم دست شماست >
دست ارسلان رو گرفتم و سمت اتاقم رفتم. ارسلان خندید و رو تخت نشست و گفت :< آخرم حرف خودتو روی کرسی نشوندی >
پنجره قدی بالکن رو باز کردم و با خنده گفتم :< ما اینیم دیگه! >
ارسلان بلند شد و به سمتم اومد..
دستشو دور کمرم انداخت و سرشو رو شونه ام گذاشت...
ارسلان :< دیانا؟ >
دیانا :< جانم؟ >
ارسلان :< بعد این چهارسال که ممنوع التصویری...برمیگردی به حرفه ات؟ >
مکثی کردم و تو فکر رفتم...نمیدونستم چی بگم...یعنی برمیگشتم؟
دیانا :< نمیدونم.. >
بوسه ای رو موهام زد و گفت :< میترسم...از دستت بدم >
دستشو گرفتم و گفتم :< همچین فکری رو نکن...تا وقتی تو نخوای من از پیشت نمیرم >
ارسلان :< من هیچ وقت اینو نمیخوام..هیچ وقت! >
یه تیکه از موهاشو کشیدم و با اخم مصنوعی گفتم :< نبایدم بخوای! >
زد زیر خنده و منم همراهش خندیدم..
لپمو بوسید و گفت :< تموم قشنگی دنیای من تویی.. تو نباشی دنیام قشنگ نیست(: >
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادن و گفتم :< ولی تو قشنگیه دنیای من نیستی.. خود دنیامی!:) >
****
مریم :< خب عروس خانم میتونی خودتو تو آینه نگاه کنی.. >
نگاهی به خودم تو آینه انداختم... سایه ی آبی ای که برام کشیده بود با رنگ چشمام هماهنگی خاصی داشت.. چشمام از همیشه درشت تر دیده میشد..
یاد اصرار های ارسلان افتادم که به مریم میگفت سایه اش حتما آبی باشه! لبخندِ روی لبم پر رنگ تر شد..
با صدای جیغ مهشاد ترسیده برگشتم طرفش که محکم تو بغلش فرو رفتم، همونجور جیغ جیغ کنان گفت :< واییییی دیانا خیلی ناز شدی >
عسل نیشگونی از بازوی مهشاد گرفت و گفت :< ای کوفت، ای مرض، همینو میتونستی آروم ترم بگی، کر شدیم! >
مهشاد :< خب حالا.. خودتم داری داد میزنیا.. >
پانیذ :< خدا رو شکر مریمو اینجا داریم وگرنه اگه میرفتیم آرایشگاه از سر و صدای شما آرایشگر همه مونو تو کوچه پرت میکرد >
آتوسا کلافه هر سه تاشونو کنار زد و کنارم نشست و گفت :< ولی امشب اگه ارسلان عروسشو ببینه هوش از سرش میپره >
مریم :< میگما دیانا تو حلق آقا دوماد گیر نکنی >
با حرفش هممون خندیدیم که تقه ای به در اتاق خورد..
ارسلان :< دیانام؟ آماده ای؟ >
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :< آره.اومدم! >
تا خواستم در رو باز کنم مهشاد کشیدم کنار و خودش رفت جلوی در..
۱۸.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.