Fake jimin🦋💜
Forced Love 🦋💜p11💜
جیمین از جاش بلند شد و رفت تو بالکن منم داشتم از فضولی میمردم رفتم پشت در بالکن ببینم چی میگن
جیمین: سلام پدر
پ. ج: سلام پسرم خوبی؟
جیمین: خیلی ممنون شما خوبین؟!
پ. ج: خوبم، راستی جیمین...
جیمین: چی شده پدر؟!
پ. ج: تو واقعا از اون دختره..... ات خوشت اومده؟؟
جیمین: آره پدر عاشقشم خیلی دوسش دارم فکر نمیکردم که مافیاهاهم بتونن عاشق بشن الان درک میکنم (عوخی هارتم)
پ. ج: عاها... خوب شد گفتی مافیا
جیمین: مگه چیشده؟!
پ. ج: پسرم یه بارو قول دادم که تحویل بدم البته تا یه دوماهه دیگه اگه میتونی به جای من برو
جیمین: حتمن پدر.... راستی...
پ. ج: چی شده پسرم؟؟
جیمین: میخوام از ات خواستگاری کنم
پ. ج: مبارک باشه عزیزم
جیمین: ممنون ولی میخوام تا یه ماهه دیگه با ات ازدواج کنم
پ. ج: به ات بگو که از پدرو مادرش اجازه بگیره
جیمین: ات.. ات مادرش فوت شده و فقط پدرشو داره
پ. ج: عاخ عاخ طفلک پس بگو با پدرش صحبت کنه
جیمین: چشم
پ. ج: من برم به کارم برسم تو هم برو استراحت کن
جیمین: چشم
ویو ات:
وای خدا چشمام داشت برق میزد خیلی خوشحال بودم داشت قلبم از سینه میزد بیرون
ویو جیمین:
خیلی خیلی خوشحال بودم ات دیگه داشت مال من میشد
که متوجه چیزی شدم دیدم ات پشت در بالکنه
رفتمو ترسوندمش و دستشو گرفتم و آوردمش تو بالکن
جیمین: ات میخوام یه چیزی بگم.....
ات: بگو میشنوم (با لحن کیوت)
جیمین: میخوام... میخوام ازت خواستگاری کنم
ات: واییییییی واقعاااااااا(با حالت خر ذوق)
جیمین: عا.... عاره (سرش پایین بود)
ات: وای باورم نمیشه(باورت شه 😐😟)
جیمین: حالا میخوام که بریم پیشع پدرت و ازش اجازتو بگیرم
ات: پـ... پـدرم؟؟
جیمین: عاره مگه چیه؟!
ات: منــــــ.... منــ ازش متنفرم (با لحن بغض)
جیمین: بالاخره پدرته و باید ازش اجازتو بگیرم
نمیدونم چرا یهویی پریدم تو بغل جیمین و بغلش کردم و بغضمم ترکید انگار... انگار خیلی خوشحال بودم که میخواستم پدرمو بعد از مدت ها ببینم.......
ادامه دارد..........
جیمین از جاش بلند شد و رفت تو بالکن منم داشتم از فضولی میمردم رفتم پشت در بالکن ببینم چی میگن
جیمین: سلام پدر
پ. ج: سلام پسرم خوبی؟
جیمین: خیلی ممنون شما خوبین؟!
پ. ج: خوبم، راستی جیمین...
جیمین: چی شده پدر؟!
پ. ج: تو واقعا از اون دختره..... ات خوشت اومده؟؟
جیمین: آره پدر عاشقشم خیلی دوسش دارم فکر نمیکردم که مافیاهاهم بتونن عاشق بشن الان درک میکنم (عوخی هارتم)
پ. ج: عاها... خوب شد گفتی مافیا
جیمین: مگه چیشده؟!
پ. ج: پسرم یه بارو قول دادم که تحویل بدم البته تا یه دوماهه دیگه اگه میتونی به جای من برو
جیمین: حتمن پدر.... راستی...
پ. ج: چی شده پسرم؟؟
جیمین: میخوام از ات خواستگاری کنم
پ. ج: مبارک باشه عزیزم
جیمین: ممنون ولی میخوام تا یه ماهه دیگه با ات ازدواج کنم
پ. ج: به ات بگو که از پدرو مادرش اجازه بگیره
جیمین: ات.. ات مادرش فوت شده و فقط پدرشو داره
پ. ج: عاخ عاخ طفلک پس بگو با پدرش صحبت کنه
جیمین: چشم
پ. ج: من برم به کارم برسم تو هم برو استراحت کن
جیمین: چشم
ویو ات:
وای خدا چشمام داشت برق میزد خیلی خوشحال بودم داشت قلبم از سینه میزد بیرون
ویو جیمین:
خیلی خیلی خوشحال بودم ات دیگه داشت مال من میشد
که متوجه چیزی شدم دیدم ات پشت در بالکنه
رفتمو ترسوندمش و دستشو گرفتم و آوردمش تو بالکن
جیمین: ات میخوام یه چیزی بگم.....
ات: بگو میشنوم (با لحن کیوت)
جیمین: میخوام... میخوام ازت خواستگاری کنم
ات: واییییییی واقعاااااااا(با حالت خر ذوق)
جیمین: عا.... عاره (سرش پایین بود)
ات: وای باورم نمیشه(باورت شه 😐😟)
جیمین: حالا میخوام که بریم پیشع پدرت و ازش اجازتو بگیرم
ات: پـ... پـدرم؟؟
جیمین: عاره مگه چیه؟!
ات: منــــــ.... منــ ازش متنفرم (با لحن بغض)
جیمین: بالاخره پدرته و باید ازش اجازتو بگیرم
نمیدونم چرا یهویی پریدم تو بغل جیمین و بغلش کردم و بغضمم ترکید انگار... انگار خیلی خوشحال بودم که میخواستم پدرمو بعد از مدت ها ببینم.......
ادامه دارد..........
۲۱.۲k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.