بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۰
دو هفته بعد...
از زبان شوگا:
بهبودی کامل پیدا کرده بودم... دیگه از بیمارستان مرخص شدم... ولی پسرم هنوز توی بیمارستان توی دستگاه بود... چون زود به دنیا اومده بود...ات اصرار داشت من برای پسرم اسم انتخاب کنم... برای همین منم اسم ووک رو براش انتخاب کردم... ات هم مثل من از این اسم خوشش اومد... چون به معنای طلوع آفتابه... اون روز ، روزِ طلوع زندگی پسرم و طلوع دوباره زندگی من بود...این اسم باعث میشه هیچوقت اون روزو فراموش نکنم...
ات بخاطر اینکه دلش نمیومد از پسرمون دور بشه به عنوان پزشک دوباره توی بیمارستان شروع به کار کرد؛ تا همش به پسرمون سر بزنه... پرونده دادگاهی منم به جریان افتاده بود... نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته ولی حالا دیگه حس خوبی به آینده دارم...
از زبان ات:
توی بیمارستان بودم... دیدم شوگا اومده بیمارستان... میخواست پسرمونو ببینه... منم بردمش پیشش... نگاهای شوگا به ووک بیش از حد زیبا بود... انقدر که دلم میخواست همونجا زمان متوقف میشد... شوگا گفت: دکتر چانگ... میتونم پسرمو بغل کنم؟
لبخندی زدم و گفتم: بله میشه... صبر کن از دستگاه بیرمش بیرون... ولی بهتره زیاد طولش ندیم
شوگا: باشه...
ووکی رو بغل کردم و دادم به شوگا... شوگا آروم دستای کوچیکشو بوسید و لبخند زد... گفت: پسر کوچولوی من... بهترین زندگی رو برات میسازم... من حالا دیگه دوتا دلیل برای زندگی دارم... یکیش مامانت.. دومیشم تو...
شوگا که اینو گفت میخواستم یکم سر به سرش بزارم... گفتم: خب بین این دوتا دلیل کدومش برات اولویت داره؟
شوگا نگاهشو از صورت ووک گرفت و به من نگاه کرد و گفت: من دنیا رو هم بدون تو نمیخوام... و باز هم به نگاهشو به صورت پسرمون داد و بهش لبخند میزد... و منی که جمله آخرش مدام توی ذهنم مرور میشد و از خوشحالی دلم ضعف میرفت....
یه دفعه شوگا گفت: ات... من باید خودمو به دادگاه تهیونگ برسونم... هانا میگفت زندان تهیونگ خیلی سنگین میشه... امیدوار بود که تلاشامون برای گرفتن تخفیف مجازات ثمر بده
ات: باشه... زودتر برو... منم امیدوارم همه چی درست بشه...
از زبان هانا:
توی دادگاه بودیم... من بودم و هایون و جیمین و شوگا... تهیونگ رو هم آورده بودن دادگاه... نهایت تلاش خودم رو کردم که برای تهیونگ تخفیف مجازات بگیرم... دیگه کمتر از اون نمیشد... چون جرمای مختلفی رو بهش نسبت داده بودن... شلیک به مامور دولت، حین انجام وظیفه... فریب دادن مامور دولت(هایون) و اجبار او برای همکاری... عدم تسلیم خود به پلیس علیرغم هشدار قانون... و آدم ربایی ( دزدیدن هایون ازبیمارستان) و مخفی کردن او...
برای اینکه سروان نام نتونه هایون رو هم گیر بندازه، تهیونگ همه چیزو اعتراف کرده بود... تا همه چی گردن خودش بیفته... تهیونگ جدا از این عناوین، جرمای دیگه هم بهش نسبت داده بودن... هرطور شده بود با زحمت خیلی زیاد تونستم کاری کنم که اون جرایم روش ثابت نشه... اما در آخر قاضی براش حکم یکسال زندان داد... که البته چیزی نزدیک به ۴ ماهش سپری شده بود... بعد از تموم شدن دادگاه، نگهبان داشت تهیونگ رو با خودش برمیگردوند زندان... هایون که در حال گریه کردن بود دنبالش رفت و به نگهبان گفت... خواهش می کنم اجازه بده پنج دقیقه باهاش صحبت کنم... من روزی مافوقت بودم لطفا بزار یکم با همسرم صحبت کنم... نگهبانم اجازه داد که صحبت کنن...
از زبان تهیونگ:
حالم بشدت بد بود... به زور سرپا ایستاده بودم... هایونو که میدیدم گریه میکنه قلبم تیر میکشید... باید جلوی اون خودمو حفظ میکردم... برای کارای من چنین روزایی قابل پیش بینی بود... هرچند که این مدت زندان برای من خیلی کمه... اگه فقط یه مورد از قتلام رو ثابت میکردن من تا ابد باید زندانی میشدم... برای همین بود که باز هم توان اینو داشتم که خودمو حفظ کنم... هایون از نگهبان اجازه گرفت که چند دقیقه صحبت کنیم... یکم از بقیه فاصله گرفتیم... صورت هایون خیس از اشک بود... بی اینکه فک کنه کجاییم اومد بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام... به دستام دستبند زده بودن... نمیتونستم بغلش کنم... بعدش ازم فاصله گرفت... همچنان گریه میکرد... گفتم: عشق بی پروای من... آروم باش... گریه نکن... وقتی این روزا تموم بشه همون تهیونگی رو میبینی که همیشه دلت میخواست
هایون: من همین تهیونگمو اندازه جونم دوس دارم... برام مهم نیست عوض بشی یا نه... چون من همه کار برات میکنم
تهیونگ: قربونت برم... نگران هیچی نباش...زود تموم میشه... فقط مراقب خودتو بچمون باش... باشه؟
وقتی داشتیم صحبت میکردیم شوگا اومد نزدیک و گفت: هایون اگه اجازه بدی یه دقیقه با تهیونگ صحبت کنم
هایون: البته... اون سرباز توی اداره ما بود باهاش حرف میزنم یکم صبر کنه فقط زیاد فاصله نگیرین که نترسه...
شوگا: باشه...
از زبان شوگا:
بهبودی کامل پیدا کرده بودم... دیگه از بیمارستان مرخص شدم... ولی پسرم هنوز توی بیمارستان توی دستگاه بود... چون زود به دنیا اومده بود...ات اصرار داشت من برای پسرم اسم انتخاب کنم... برای همین منم اسم ووک رو براش انتخاب کردم... ات هم مثل من از این اسم خوشش اومد... چون به معنای طلوع آفتابه... اون روز ، روزِ طلوع زندگی پسرم و طلوع دوباره زندگی من بود...این اسم باعث میشه هیچوقت اون روزو فراموش نکنم...
ات بخاطر اینکه دلش نمیومد از پسرمون دور بشه به عنوان پزشک دوباره توی بیمارستان شروع به کار کرد؛ تا همش به پسرمون سر بزنه... پرونده دادگاهی منم به جریان افتاده بود... نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته ولی حالا دیگه حس خوبی به آینده دارم...
از زبان ات:
توی بیمارستان بودم... دیدم شوگا اومده بیمارستان... میخواست پسرمونو ببینه... منم بردمش پیشش... نگاهای شوگا به ووک بیش از حد زیبا بود... انقدر که دلم میخواست همونجا زمان متوقف میشد... شوگا گفت: دکتر چانگ... میتونم پسرمو بغل کنم؟
لبخندی زدم و گفتم: بله میشه... صبر کن از دستگاه بیرمش بیرون... ولی بهتره زیاد طولش ندیم
شوگا: باشه...
ووکی رو بغل کردم و دادم به شوگا... شوگا آروم دستای کوچیکشو بوسید و لبخند زد... گفت: پسر کوچولوی من... بهترین زندگی رو برات میسازم... من حالا دیگه دوتا دلیل برای زندگی دارم... یکیش مامانت.. دومیشم تو...
شوگا که اینو گفت میخواستم یکم سر به سرش بزارم... گفتم: خب بین این دوتا دلیل کدومش برات اولویت داره؟
شوگا نگاهشو از صورت ووک گرفت و به من نگاه کرد و گفت: من دنیا رو هم بدون تو نمیخوام... و باز هم به نگاهشو به صورت پسرمون داد و بهش لبخند میزد... و منی که جمله آخرش مدام توی ذهنم مرور میشد و از خوشحالی دلم ضعف میرفت....
یه دفعه شوگا گفت: ات... من باید خودمو به دادگاه تهیونگ برسونم... هانا میگفت زندان تهیونگ خیلی سنگین میشه... امیدوار بود که تلاشامون برای گرفتن تخفیف مجازات ثمر بده
ات: باشه... زودتر برو... منم امیدوارم همه چی درست بشه...
از زبان هانا:
توی دادگاه بودیم... من بودم و هایون و جیمین و شوگا... تهیونگ رو هم آورده بودن دادگاه... نهایت تلاش خودم رو کردم که برای تهیونگ تخفیف مجازات بگیرم... دیگه کمتر از اون نمیشد... چون جرمای مختلفی رو بهش نسبت داده بودن... شلیک به مامور دولت، حین انجام وظیفه... فریب دادن مامور دولت(هایون) و اجبار او برای همکاری... عدم تسلیم خود به پلیس علیرغم هشدار قانون... و آدم ربایی ( دزدیدن هایون ازبیمارستان) و مخفی کردن او...
برای اینکه سروان نام نتونه هایون رو هم گیر بندازه، تهیونگ همه چیزو اعتراف کرده بود... تا همه چی گردن خودش بیفته... تهیونگ جدا از این عناوین، جرمای دیگه هم بهش نسبت داده بودن... هرطور شده بود با زحمت خیلی زیاد تونستم کاری کنم که اون جرایم روش ثابت نشه... اما در آخر قاضی براش حکم یکسال زندان داد... که البته چیزی نزدیک به ۴ ماهش سپری شده بود... بعد از تموم شدن دادگاه، نگهبان داشت تهیونگ رو با خودش برمیگردوند زندان... هایون که در حال گریه کردن بود دنبالش رفت و به نگهبان گفت... خواهش می کنم اجازه بده پنج دقیقه باهاش صحبت کنم... من روزی مافوقت بودم لطفا بزار یکم با همسرم صحبت کنم... نگهبانم اجازه داد که صحبت کنن...
از زبان تهیونگ:
حالم بشدت بد بود... به زور سرپا ایستاده بودم... هایونو که میدیدم گریه میکنه قلبم تیر میکشید... باید جلوی اون خودمو حفظ میکردم... برای کارای من چنین روزایی قابل پیش بینی بود... هرچند که این مدت زندان برای من خیلی کمه... اگه فقط یه مورد از قتلام رو ثابت میکردن من تا ابد باید زندانی میشدم... برای همین بود که باز هم توان اینو داشتم که خودمو حفظ کنم... هایون از نگهبان اجازه گرفت که چند دقیقه صحبت کنیم... یکم از بقیه فاصله گرفتیم... صورت هایون خیس از اشک بود... بی اینکه فک کنه کجاییم اومد بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام... به دستام دستبند زده بودن... نمیتونستم بغلش کنم... بعدش ازم فاصله گرفت... همچنان گریه میکرد... گفتم: عشق بی پروای من... آروم باش... گریه نکن... وقتی این روزا تموم بشه همون تهیونگی رو میبینی که همیشه دلت میخواست
هایون: من همین تهیونگمو اندازه جونم دوس دارم... برام مهم نیست عوض بشی یا نه... چون من همه کار برات میکنم
تهیونگ: قربونت برم... نگران هیچی نباش...زود تموم میشه... فقط مراقب خودتو بچمون باش... باشه؟
وقتی داشتیم صحبت میکردیم شوگا اومد نزدیک و گفت: هایون اگه اجازه بدی یه دقیقه با تهیونگ صحبت کنم
هایون: البته... اون سرباز توی اداره ما بود باهاش حرف میزنم یکم صبر کنه فقط زیاد فاصله نگیرین که نترسه...
شوگا: باشه...
۱۵.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.