Part : ۹
Part : ۹ 《بال های سیاه》
چند روزی از آن اتفاق تلخ گذشته بود و ماریا همچنان در اتاقش بود...
حتی دلیل اینکه چرا اون اتفاق ها برایش افتاده را به یاد نمی آورد...
انگار چند سال از زندگیش را از صفحه ی خاطره هایش محو کرده بودند...
حال و هوای عجیبی داشت...نه میخواست اتاق را ارک کند...نه در اتاق بماند...
چون فضایه داخل اتاق داشت برایش خفه کننده میشد...
در حال حاضر هیچ احساسی نداشت..نه غم...نه شادی...
ولی ته دلش حسرت بزرگی وجود داشت که خود ماریا هم نمیدونست چرا...
میخواست کمی هوا بخورد...
به یاد بچگی اش که هر وقت دلش می گرفت یا حوصله اش سر می رفت به مرز بین جهنم و بهشت می رفت..
آنجا سر به سر شیاطین می گذاشت و به آنها می خندید...
می دانست اگر به پدر و مادرش بگوید که می خواهد بیرون برود احتمالا برایش هزار و یک دلیل می آوردند که اون باید استراحت کند..البته حق داشتند... فرشته نه صدایی برای حرف زدن داشت..نه قلب و روح سالمی برای بودن در بیرون از خانه داشت...
پس تصمیم گرفت مثل تمام این سال ها که از پنجره ی اتاقش بیرون می رفت دوباره از پنجره ی اتاقش به مقصدش برود...
روی زمین پر از سبزه فرود آمد...خیس بودن سبزه ها و بوی تازه ی آنها و خاک نم دار به روحش آرامش بخشید...
شروع به دویدن بر روی زمین پر از گل و سبزه کرد...
وقتی می دوید باد خنک صورتش را نوازش می کرد و باعث می شد دخترک لبخند بزند...
به مرز بین جهنم و بهشت رسید... عجیب بود که هیچ شیطانی در آن اطراف نبود..البته برایش هم اهمیتی نداشت البته تا لحظه ای که مجسمه ای دید...
مجسمه ای با بال های سیاه...
ناگهان دو شیطان را دید و سریع پشت بوته ای در همان اطراف پنهان شد..
آن دو شیطان داشتند در باره ی همین مجسمه حرف می زدند...
شیطان اولی گفت:
[ میدونستی ابلیس از لحظه ی مرگ پسرش به بعد از اتاقش بیرون نیومده؟!
از یکی از نگهبان های قصر ابلیس شنیدم که اون هر روز برای پسرش گریه میکنه..ولی به نظر من کاره خوبی کردبال هایه اون پسره رو جدا کرد و از جهنم اونو بیرون انداخت..پسره فکر کرده بود کیه که از پرستش ابلیس دست برداشته بود و به پرستش خدا روی آورده بود؟!
شیطان دومی در جواب شیطان اول گفت:
[ آره منم شنیدم که ابلیس اونقدر از غم از دست دادن پسرش غرق شده که دستور ساخت این مجسمه رو داده...میدونستی اینا بال هایه پسرش هستن؟
اگه پشت کمر این مجسمه رو نگاه کنی هنوزم میتونی خونی رو که از بال هاش روی کمرش می ریزه رو ببینی!
شیطان اول با حرف دوستش موافقت کرد و گفت:
[ راستی اسمه پسرش چی بود؟ آممممم...آها...جانگکوک! درسته؟
ماریا به محض شنیدن این اسم اشک از چشمانش جاری شد...
چند روزی از آن اتفاق تلخ گذشته بود و ماریا همچنان در اتاقش بود...
حتی دلیل اینکه چرا اون اتفاق ها برایش افتاده را به یاد نمی آورد...
انگار چند سال از زندگیش را از صفحه ی خاطره هایش محو کرده بودند...
حال و هوای عجیبی داشت...نه میخواست اتاق را ارک کند...نه در اتاق بماند...
چون فضایه داخل اتاق داشت برایش خفه کننده میشد...
در حال حاضر هیچ احساسی نداشت..نه غم...نه شادی...
ولی ته دلش حسرت بزرگی وجود داشت که خود ماریا هم نمیدونست چرا...
میخواست کمی هوا بخورد...
به یاد بچگی اش که هر وقت دلش می گرفت یا حوصله اش سر می رفت به مرز بین جهنم و بهشت می رفت..
آنجا سر به سر شیاطین می گذاشت و به آنها می خندید...
می دانست اگر به پدر و مادرش بگوید که می خواهد بیرون برود احتمالا برایش هزار و یک دلیل می آوردند که اون باید استراحت کند..البته حق داشتند... فرشته نه صدایی برای حرف زدن داشت..نه قلب و روح سالمی برای بودن در بیرون از خانه داشت...
پس تصمیم گرفت مثل تمام این سال ها که از پنجره ی اتاقش بیرون می رفت دوباره از پنجره ی اتاقش به مقصدش برود...
روی زمین پر از سبزه فرود آمد...خیس بودن سبزه ها و بوی تازه ی آنها و خاک نم دار به روحش آرامش بخشید...
شروع به دویدن بر روی زمین پر از گل و سبزه کرد...
وقتی می دوید باد خنک صورتش را نوازش می کرد و باعث می شد دخترک لبخند بزند...
به مرز بین جهنم و بهشت رسید... عجیب بود که هیچ شیطانی در آن اطراف نبود..البته برایش هم اهمیتی نداشت البته تا لحظه ای که مجسمه ای دید...
مجسمه ای با بال های سیاه...
ناگهان دو شیطان را دید و سریع پشت بوته ای در همان اطراف پنهان شد..
آن دو شیطان داشتند در باره ی همین مجسمه حرف می زدند...
شیطان اولی گفت:
[ میدونستی ابلیس از لحظه ی مرگ پسرش به بعد از اتاقش بیرون نیومده؟!
از یکی از نگهبان های قصر ابلیس شنیدم که اون هر روز برای پسرش گریه میکنه..ولی به نظر من کاره خوبی کردبال هایه اون پسره رو جدا کرد و از جهنم اونو بیرون انداخت..پسره فکر کرده بود کیه که از پرستش ابلیس دست برداشته بود و به پرستش خدا روی آورده بود؟!
شیطان دومی در جواب شیطان اول گفت:
[ آره منم شنیدم که ابلیس اونقدر از غم از دست دادن پسرش غرق شده که دستور ساخت این مجسمه رو داده...میدونستی اینا بال هایه پسرش هستن؟
اگه پشت کمر این مجسمه رو نگاه کنی هنوزم میتونی خونی رو که از بال هاش روی کمرش می ریزه رو ببینی!
شیطان اول با حرف دوستش موافقت کرد و گفت:
[ راستی اسمه پسرش چی بود؟ آممممم...آها...جانگکوک! درسته؟
ماریا به محض شنیدن این اسم اشک از چشمانش جاری شد...
۴.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.