پارت ۸۶ (برادر خونده)
باورم نمیشد تو همچین روزی اینقدر خو شحال و خرم باشه کلافه گفتم:اره اتفاقی افتاده تهیونگ: ببین میتونی بیای بیمارستان نگران شدم و گفتم:چی شده اتفاق بدی افتاده تهیونگ:جونگ کوک باورت میشه سورا به هوش اومده با شنیدن حرفاش از خوشحالی نمی تونستم حرفی بزنم با تته پته گفتم:من الان میام تماسو قطع کردمو سریع اماده شدم و سوار ماشینم شدم وقتی به بیمارستان رسیدم با قدم های تند خودمو به اتاق سورا رسوندم از زبان سورا: بین خواب و بیداری بودم خوابی که انگار هیچوقت تمومی نداشت احساس خوبی داشتم چون کنار مامان و بابام بودم کسایی که به شدت دلتنگشون بودم ولی صدایی وادارم میکرد دست از این رویا بردارم صدایی اشنا صدایی شبیه به گریه و التماس این صدا متعلق به کسی بود که دوسش داشتم جونگ کوک میتونستم صداشو بشنوم من باید برگردم هنوز بهش احتیاج داشتم من نباید تنهاش بزارم نمی تونم تنهاش بزارم چشامو اروم باز کردم تو اتاقی بودم که همه جاش سفید بود دور ورم چند نفر بودن نمی تونستم صداشونو واضح بشنوم تنهای چیزی که میتونستم بفهمم این بود:اون به هوش اومده اون به هوش اومد حرفاشون خنده دار بود مگه من چقدر بیهوش بودم اروم زیر لب گفتم:جونگ کوک کجاست یکی از همونا که خانوم بود با لبخند گفت:تو حالت خوبه دختر سرمو به معنی اره تکون دادمو گفتم:جونگ کوک خانومه:اون میاد تو باید استراحت کنی _باشه
همه اون پرستارا از اتاق بیرون رفتن چند دقیقه بعد مامان با سانی وارد اتاق شدن با گریه نزدیکم شدن بالبخند بهشون نگاه کردم من بعد از چند ماه بالاخره تونستم مامانو سانی رو ببینم مامان با گریه دستامو گرفتو گفت:حالت خوبه سورا تو میتونی حرف بزنی _من خوبم مامان سانی با بغضی که تو گلوش گیر کرده بود گفت:تو خیلی مارو نگران کردی سورا لبخند زدمو دستاشو تو دستم گرفتمو گفتم:خوشحالم که می بینمت سانی لبخند زدو گفت:منم دیوونه نگاهم به مامان افتاد اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض گفت:تو دیگه نباید اینجوری مارو تنها بزاری میدونی چقدر دلواپست بودم با بغض گفتم_خیلی دلم واستون تنگ شده بود منو ببخش مامانی از این به بعد همیشه پیشتم ولی مامان جونگ کوک کجاست مامان لبخند زدو گفت:اون الان میاد خیلی زود تو باید صبر کنی _باشه صبر میکنم بعد از حدود ده دقیقه ای مامان و سانی از اتاق بیرون رفتن حالم هر لحظه داشت بهتر میشد ولی هنوز جونگ کوک نیومده بود نکنه هنوز نمیدونه من به هوش اومدم رو تختم دراز کشیدم و چشامو بستم صبر میکنم تا بیاد اون خیلی زود میاد نمی دونم چقدر چشمام بسته بود ولی با حس اینکه یکی درو باز کرد چشامو اروم باز کردم یواشکی داشتم طرفو دید میزدم با دیدنش قلبم به تپش افتاد اون جونگ کوک بود سعی کردمو خودمو دوباره به خواب بزنم حس میکردم داره نزدیک تر میشه اینو از صدای قدم های پاش میشد فهمید
همه اون پرستارا از اتاق بیرون رفتن چند دقیقه بعد مامان با سانی وارد اتاق شدن با گریه نزدیکم شدن بالبخند بهشون نگاه کردم من بعد از چند ماه بالاخره تونستم مامانو سانی رو ببینم مامان با گریه دستامو گرفتو گفت:حالت خوبه سورا تو میتونی حرف بزنی _من خوبم مامان سانی با بغضی که تو گلوش گیر کرده بود گفت:تو خیلی مارو نگران کردی سورا لبخند زدمو دستاشو تو دستم گرفتمو گفتم:خوشحالم که می بینمت سانی لبخند زدو گفت:منم دیوونه نگاهم به مامان افتاد اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض گفت:تو دیگه نباید اینجوری مارو تنها بزاری میدونی چقدر دلواپست بودم با بغض گفتم_خیلی دلم واستون تنگ شده بود منو ببخش مامانی از این به بعد همیشه پیشتم ولی مامان جونگ کوک کجاست مامان لبخند زدو گفت:اون الان میاد خیلی زود تو باید صبر کنی _باشه صبر میکنم بعد از حدود ده دقیقه ای مامان و سانی از اتاق بیرون رفتن حالم هر لحظه داشت بهتر میشد ولی هنوز جونگ کوک نیومده بود نکنه هنوز نمیدونه من به هوش اومدم رو تختم دراز کشیدم و چشامو بستم صبر میکنم تا بیاد اون خیلی زود میاد نمی دونم چقدر چشمام بسته بود ولی با حس اینکه یکی درو باز کرد چشامو اروم باز کردم یواشکی داشتم طرفو دید میزدم با دیدنش قلبم به تپش افتاد اون جونگ کوک بود سعی کردمو خودمو دوباره به خواب بزنم حس میکردم داره نزدیک تر میشه اینو از صدای قدم های پاش میشد فهمید
۲۸۴.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.