تولد آلفا p⁶
تولد الفا p⁶
کیونگ: کوک...من و نگا....هیچی نمیشه...من
اینجام...هر چقدر دوست داری جیغ بکش..دستم و فشار بده...هر کاری که آرومت میکنه رو انجام بده...باشه...فوت کن...فقط فوت کن...باشه...فوت کن..
کوک: خ ...خیلی خوب...ک..کیونگ دستت و میدی!...
کیونگ: چرا که نه...اخخخخخخخخ...انقدر درد داری...
کوک: من میترسممم..
کیونگ: تو....فقط..فوت کنننننننن ...
کوک: آخخخخخخ...هو..هو...چرا...چرا...انقدر درد داره؟ هو هو
تهیونگ و جیمین داشتن با تمام قدرتشون اون گرگا رو میزدن و میکشتند تا اینکه چند تاشون رفتن بالا
تهیونگ: جیمین .....گمشو لعنتی.....برو جلوشون و بگیر...
جیمین: باشه...هویییییی...از زن و برادر زاده هان دور شیییننن
جیمین چهار تاشون و کشت ولی چهار تاشون و رفتن بالا جیمین نتونست کاری کنه...رفت پیش تهیونگ تا تنها نباشه.....کوک هم وضعیتش هاد تر شده بود...دردش بیشتر بود ....دست کیونگ و فشار میداد و چشاش رو بست و فقط فوت میکرد....کیونگم پیشش بود تا نترسه و احساس امنیت کنه! تا اینکه بعضی از گرگ ها اومدن و نزدیک بود که در و بشکونن
کوک: واییی...اومدن....
کیونگ: نترس من اینجام....باشه.. تو فقط فوت کن...
کوک: سعیم و میکنممممم....
کیونگ با کوک فوت میکرد....
در قفلش شکست .....
کوک: کی...کیونگگگگ
کیونگ: نگران نباش....من نمیزارم کسی بهتون نگا کنه...
گرگ ها وارد اتاق شدن....
یکی از گرگا: به به...چه غذای خوشمزه ای...
کیونگ: نزدیک زن داداشم شدی، نشدی...فهمیدی (آفرین )
یکی از گرگ ها: این زر میزنه بابا بیا بریم دنبال غذا
بعد به کیونگ نزدیک شد کیونگ به بتا تبدیل شد و گردن دوتا از اونا رو گاز گرفت وقتی که برگشت دید که دوتاشون دارن میرن سمت کوک...
کوک: یوننننن
کیونگ: هواتو دارم.....
بعد رفت و اونا رو پرت کرد اون طرف...
کیونگ: بهتون اخطار داده بودم! تو خوبی کوک؟ چیزیت که نشد شد؟
کوک: نه...کیونگ پشت سرتتتتتت آخخخخخخخ
کیونگ: ای عوضی....تو فقط فوت کن....من خوبم...
کوک: خیلی خوب باشه....آیییییییییی...هو هو ...
کوک ملافه رو توی مشتش گرفته بود از درد شدید و فقط فوت میکرد....کیونگ همه ی اونا رو زد و کشتش ولی...یکیشون رفت پیش کوک....کوک چون چشاش بسته بود و فوت میکرد متوجه چیزی نشد....
گرگ: اووووو..عجب غذایی
کوک: آخخخخ...کیونگگگگ...کمکککک....ایییییی
کیونگ: نترس ....من اینجام....کیونگ خواست بره ولی یکی دوتا از گرگ ها پاش و ،رفت و کشید اون طرف ....کیونگ داشت اونا رو میزد ول ولی وقتی که حال بد کوک رو دید نگرانش و شد با مشت محکم همشون و خاک کرد.....و سریع پرید روی اون گرگ
و همشون و میزدددد....
کیونگ: کوک من اینجامممم...خوبببب...گمشوووو
....
کیونگ: کوک...من و نگا....هیچی نمیشه...من
اینجام...هر چقدر دوست داری جیغ بکش..دستم و فشار بده...هر کاری که آرومت میکنه رو انجام بده...باشه...فوت کن...فقط فوت کن...باشه...فوت کن..
کوک: خ ...خیلی خوب...ک..کیونگ دستت و میدی!...
کیونگ: چرا که نه...اخخخخخخخخ...انقدر درد داری...
کوک: من میترسممم..
کیونگ: تو....فقط..فوت کنننننننن ...
کوک: آخخخخخخ...هو..هو...چرا...چرا...انقدر درد داره؟ هو هو
تهیونگ و جیمین داشتن با تمام قدرتشون اون گرگا رو میزدن و میکشتند تا اینکه چند تاشون رفتن بالا
تهیونگ: جیمین .....گمشو لعنتی.....برو جلوشون و بگیر...
جیمین: باشه...هویییییی...از زن و برادر زاده هان دور شیییننن
جیمین چهار تاشون و کشت ولی چهار تاشون و رفتن بالا جیمین نتونست کاری کنه...رفت پیش تهیونگ تا تنها نباشه.....کوک هم وضعیتش هاد تر شده بود...دردش بیشتر بود ....دست کیونگ و فشار میداد و چشاش رو بست و فقط فوت میکرد....کیونگم پیشش بود تا نترسه و احساس امنیت کنه! تا اینکه بعضی از گرگ ها اومدن و نزدیک بود که در و بشکونن
کوک: واییی...اومدن....
کیونگ: نترس من اینجام....باشه.. تو فقط فوت کن...
کوک: سعیم و میکنممممم....
کیونگ با کوک فوت میکرد....
در قفلش شکست .....
کوک: کی...کیونگگگگ
کیونگ: نگران نباش....من نمیزارم کسی بهتون نگا کنه...
گرگ ها وارد اتاق شدن....
یکی از گرگا: به به...چه غذای خوشمزه ای...
کیونگ: نزدیک زن داداشم شدی، نشدی...فهمیدی (آفرین )
یکی از گرگ ها: این زر میزنه بابا بیا بریم دنبال غذا
بعد به کیونگ نزدیک شد کیونگ به بتا تبدیل شد و گردن دوتا از اونا رو گاز گرفت وقتی که برگشت دید که دوتاشون دارن میرن سمت کوک...
کوک: یوننننن
کیونگ: هواتو دارم.....
بعد رفت و اونا رو پرت کرد اون طرف...
کیونگ: بهتون اخطار داده بودم! تو خوبی کوک؟ چیزیت که نشد شد؟
کوک: نه...کیونگ پشت سرتتتتتت آخخخخخخخ
کیونگ: ای عوضی....تو فقط فوت کن....من خوبم...
کوک: خیلی خوب باشه....آیییییییییی...هو هو ...
کوک ملافه رو توی مشتش گرفته بود از درد شدید و فقط فوت میکرد....کیونگ همه ی اونا رو زد و کشتش ولی...یکیشون رفت پیش کوک....کوک چون چشاش بسته بود و فوت میکرد متوجه چیزی نشد....
گرگ: اووووو..عجب غذایی
کوک: آخخخخ...کیونگگگگ...کمکککک....ایییییی
کیونگ: نترس ....من اینجام....کیونگ خواست بره ولی یکی دوتا از گرگ ها پاش و ،رفت و کشید اون طرف ....کیونگ داشت اونا رو میزد ول ولی وقتی که حال بد کوک رو دید نگرانش و شد با مشت محکم همشون و خاک کرد.....و سریع پرید روی اون گرگ
و همشون و میزدددد....
کیونگ: کوک من اینجامممم...خوبببب...گمشوووو
....
۱۰.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.