Part 25
Part 25
سویون: چیزی نیست برو بعد بیا...
جیمیمن: باشه
جیمین ویو
وقتی سویون شمارش رو داد به پی دی نیم و رفت یه جوری بود انگار ناراحت بود از دستم ولی مگه من چیکار کردم؟ چرا اینکارو کرد
جیمین: تهیونگ...
تهیونگ: بله؟
جیمین: تو میدونی سویون چش بود؟
تهیونگ: میخواستم اینو از تو بپرسم
جیمین: منظورت چیه؟
تهیونگ: چی بهش گفتی؟
جیمین: چی میگی؟
تهیونگ: امروز صبح بعد از صبحانه تو چادر چی بهش گفتی که وقتی رفتم تو چادر داشت گریه میکرد؟
جیمین: گریه میکرد؟😳
تهیونگ: آره...بعدش همش بلند گریه میکرد و میگفت چرا...
جیمین: من نمیدونم
تهیونگ: راستش رو بگو تو کاری کردی؟ یا کسه دیگه ای؟
جیمین: نمیدونم چرا...
تهیونگ: چیزی بهش گفتی؟
جیمین: نه فقط گفتم که میخوام برم خونشون و خودمو دوست پسرش معرفی کنم که بزارن بیاد و از دست کای راحت شه
تهیونگ: خوب
جیمین: همین بود دیگه
تهیونگ: نمیدونم چش بود ولی خیلی بد گریه میکرد...
جیمین: هوفففف
جیمین ویو
نمیدونم چی گفتم که ناراحت شده ولی من که حرف بدی نزدم چرا ناراحت شد داشتم فکر میکردم و مکالمه خودم و سویون رو مرور میکردم که یاد یه حرفی افتادم ( سویون ببین من دارم کمکت میکنم تا از دست کای راحت شی من هیچی حسی به تو ندارم....هیچ حسی به تو ندارم ) این خط آخر بار ها و بار ها تو سرم اکو میشد یعنی به خواطر اینه...
جیمین: ته
تهیونگ: هوم؟
جیمین: من یه چیزی یادم اومد...یه چیز دیگه هم گفتم
تهیونگ: چی؟
جیمین: گفتم که من دارم کمکت میکنم تا از دست کای راحت شی من هیچ حسی به تو ندارم
تهیونگ: چی؟...واقعا بهش همچین حرفی زدی؟ ....جیمین.... از تو بعیده
جیمین: چرا؟ مگه چی شده؟
تهیونگ: یعنی مفهمیدی؟
جیمین: چی رو؟
...
ادامه دارد....
سویون: چیزی نیست برو بعد بیا...
جیمیمن: باشه
جیمین ویو
وقتی سویون شمارش رو داد به پی دی نیم و رفت یه جوری بود انگار ناراحت بود از دستم ولی مگه من چیکار کردم؟ چرا اینکارو کرد
جیمین: تهیونگ...
تهیونگ: بله؟
جیمین: تو میدونی سویون چش بود؟
تهیونگ: میخواستم اینو از تو بپرسم
جیمین: منظورت چیه؟
تهیونگ: چی بهش گفتی؟
جیمین: چی میگی؟
تهیونگ: امروز صبح بعد از صبحانه تو چادر چی بهش گفتی که وقتی رفتم تو چادر داشت گریه میکرد؟
جیمین: گریه میکرد؟😳
تهیونگ: آره...بعدش همش بلند گریه میکرد و میگفت چرا...
جیمین: من نمیدونم
تهیونگ: راستش رو بگو تو کاری کردی؟ یا کسه دیگه ای؟
جیمین: نمیدونم چرا...
تهیونگ: چیزی بهش گفتی؟
جیمین: نه فقط گفتم که میخوام برم خونشون و خودمو دوست پسرش معرفی کنم که بزارن بیاد و از دست کای راحت شه
تهیونگ: خوب
جیمین: همین بود دیگه
تهیونگ: نمیدونم چش بود ولی خیلی بد گریه میکرد...
جیمین: هوفففف
جیمین ویو
نمیدونم چی گفتم که ناراحت شده ولی من که حرف بدی نزدم چرا ناراحت شد داشتم فکر میکردم و مکالمه خودم و سویون رو مرور میکردم که یاد یه حرفی افتادم ( سویون ببین من دارم کمکت میکنم تا از دست کای راحت شی من هیچی حسی به تو ندارم....هیچ حسی به تو ندارم ) این خط آخر بار ها و بار ها تو سرم اکو میشد یعنی به خواطر اینه...
جیمین: ته
تهیونگ: هوم؟
جیمین: من یه چیزی یادم اومد...یه چیز دیگه هم گفتم
تهیونگ: چی؟
جیمین: گفتم که من دارم کمکت میکنم تا از دست کای راحت شی من هیچ حسی به تو ندارم
تهیونگ: چی؟...واقعا بهش همچین حرفی زدی؟ ....جیمین.... از تو بعیده
جیمین: چرا؟ مگه چی شده؟
تهیونگ: یعنی مفهمیدی؟
جیمین: چی رو؟
...
ادامه دارد....
۶۱۳
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.