حسرت - پارت 1

- ″این دنیا چیز جالبی هم برای دیدن ندارد″.
این جمله ، جمله همیشگی کیم بود ، مهم نبود او درباره چه کسی یا چه چیزی صحبت میکرد ، تنها ، این جمله لع.نتی گوش هایش رو نوازش کرد.
اما ، لبخند کودک ، زیبایی آفتابگردان ها ، نور. زیبای کورکننده خورشید ، راب.طه بین تو مع.شوق برای او ارزش دیدن نداشت؟
تنها چیزی که از دنیا برای او انتظار می‌رفت این بود که بشینه و از دختر می‌خواست برای او زیبایی دنیا رو توصیف کند.
لورا گوی چشمانش رو بست و به فکر فرو رفت ، این که هر روز درباره چیز های همیشگی با کیم صحبت کند برایش سخت بود . میدونست که کیم چشمانش رو به رنگ ها جز سیاه و سفید بسته.
- ″ داره بارون میاد.″
با این حرف تهیونگ ، لورا ناچار چشمانش رو باز کرد و به کوبیده شدن قطرات باران بر پنجره خیره شد ، لعن.ت ، ماشین اش رو بیرون پارک کردن بود

- ″بوی خوبی داره.″
لورا علاقه ای به صدای بارون ، یا قطرات آن بر شیشه نداشت . فقط چشمانش رو به صورت الهی تهیونگ داد. موهای فر کلاسیک‌ش ، پیشونی سفید و مژه های بلند و پرپشت اش..لبخندی که گویی شبیه الهی ها شده بود..
او نقص های تهیونگ رو میپرستید.

#فیک
#بی_تی_اس
#فیک-تهیونگ
#تهیونگ


-ادامه؟