p44من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 44
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
دوباره از جاش بلند شد و بدون اینکه دیدی به اطرافش داشته باشه سر جاش روی تخت نشست....اتاق حتی پنجره هم نداشت و اینقدر تاریک بود ک حتی وقتی دستاشو جلوی صورتش میگرفت نمیتونست ببینشون ....سوا همیشه از تاریکی زیاد میترسید....و این چند شب بدون اینکه دلیلشو بدونه همش از خواب میپرید ...همیشه توی تاریکی نفسش تنگ میشد و نمیتونست درست نفس بکشه...همیشه هم در اتاقش قفل بود و نمیتونست بیرون بره تا توی هوای ازاد نفس بکشه....جانگ هیون سوک برای اینکه مطمئن بشه فرار نمیگنه و از لوکیشون لونه اشون اطلاعی پیدا نکنه هر شب در اتاقشو قفل میکرد...
سوا دلیلشو نمیدونست ...
نمیدونست چرا جانگ هیون سوک اون رو نکشته یا بلایی سر دوستاش نیاورده...
نمیدونست ک چرا هیچ بلایی سر خودش نیاورده....چون ی زمانی اون میخواست سوا رو بخره و الان براش خیلی عجیبه ک جانگ هیون سوک حتی نزدیکش هم نمیشه
و اون حتی نمیدونست ک کی از وجودش خبر داره ک برای اون عزیزه....
دستشو روی سینش گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید...
نکته ی جالب اون لحظه این بود ک سوا حتی با ترساش هم یاد یونگی میوفتاد...یاد اون دفعه ای ک پیشش بود و برق رفته بود و کل خونه شون تاریک شده بود....میتونست حتی توی تاریکی مطلق هم لبخند یونگی و ارومشی ک از وجودش ب رگاش تزریق میشد رو حس کنه...یونگی اروم دستشو گرفته بود و سرشو روی شونه اش گذاشت ...جای اینکه مثل ادمای دیگه بگه ک من پیشتم و نترس و از حرفای توخالی....سعی میکرد توی عملش نشون بده ک بهش اهمیت میده...سوا با یاداوری اون شب و ارامش یونگی احساس بهتری پیدا کرد...یونگی بهش گفته بود ک هر موقع من پیشت نبودم و ترسیدی ...چند تا نفس عمیق بکش و تصور کن ک من کنارتم و دارم ب چال روی گونه ات نگاه میکنم..همونطور ک من وقتی دلم برات تنگ میشه تصورت میککنم....
با یاداوری دوباره ی خاطراتش اشکی از روی گونه اش پایین افتاد...
+یونگیا....ای کاش میشد ی روزی ...جای اینکه تصورت کنم...واقعا کنارم باشی....
مدت ها بود ک ندیده بودش و دل تنگی اونقدر بهش فشار میورد ک دوباره تمرکزش رو از دست داد و نفسش گرفت...سوا ب طور ارثی از مادرش تنگی نفس رو ب ارث برده بود....با اینکه خاطره ای از مادرش نداشت ولی خاطره ی خیلی مبهمی توی ذهنش بود ک داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد و مامانش روی صندلی در حالی ک کتاب میوند اسپری تنفسی روی پاش بود...نفس عمیقی کشید...شاید اگ مامانش فرار نمیکرد الان زندگی بهتری داشت...کی میدونه الان مامانش کجا بود...
با تنگ شدن دوباره ی ریه اش چنگی ب قفسه ی سینش زد و سرفه کرد....حس کرد بدنش داره سوزن سوزن میشه...ضربه ی به قفسه ی سینش زد و بی وقفه سرفه میکرد تا نفسش بیاد ولی انگار فایده ای نداشت....روی زانوهاش افتاد ک صدای از طرف در باعث شد ب سختی سرش رو بالا بیاره....
سایه ی پایی پشت در بود و جسم کوچیکی رو از زیر در انداخته بود داخل اتاق....سوا ب سختی در حالی ک سرفه میکرد ب سمت در رفت و جسم رو برداشت...ی اسپری تنفسی بود...توی اون لحظه اونقدر نفس نکشیدن بهش فشار اورده بود ک بدون فکر از اسپری تنفسی استفاده کرد...
بعد از چند دیقه حالش بهتر شد و نگاهی ب زیر در انداخت...اون سایه هنوز سر جاش بود... فکر نمیکرد ک توی باند جانگ هیون سوک ادم خوبی پیدا بشه ....اون حتی ب ذهنش خطور نکرد ک فرد پشت در چ نسبتی باهاش داره...
+ممنونم....
سایه عقب عقب رفت و سوا میدونست از موهای بلندش تشخیص بده ک اون یه زنه ...
+وایسا
سایه متوقف شد...
+اسمت چیه؟اسم من سواس...
انتظاری نداشت جوابی بشنوه ولی با شنیدن صدای باشکوه و بم زن تعجب کرد...
_من بهتر از هر کسی میدونم ک تو کی هستی... من ادم خوبی نیستم و برات دلسوزی نکردم...فقط اومدم تا بهت اخطار بدم اگ میخوای دوستات زنده بمونن هیچوقت با هیون سوک در نیفت...اون مرد منتظر یه بهونس تا خون بریزه و تا همین جاش هم من ب زور جلوش رو گرفتم
اوه اوه....زنه کیه؟
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
دوباره از جاش بلند شد و بدون اینکه دیدی به اطرافش داشته باشه سر جاش روی تخت نشست....اتاق حتی پنجره هم نداشت و اینقدر تاریک بود ک حتی وقتی دستاشو جلوی صورتش میگرفت نمیتونست ببینشون ....سوا همیشه از تاریکی زیاد میترسید....و این چند شب بدون اینکه دلیلشو بدونه همش از خواب میپرید ...همیشه توی تاریکی نفسش تنگ میشد و نمیتونست درست نفس بکشه...همیشه هم در اتاقش قفل بود و نمیتونست بیرون بره تا توی هوای ازاد نفس بکشه....جانگ هیون سوک برای اینکه مطمئن بشه فرار نمیگنه و از لوکیشون لونه اشون اطلاعی پیدا نکنه هر شب در اتاقشو قفل میکرد...
سوا دلیلشو نمیدونست ...
نمیدونست چرا جانگ هیون سوک اون رو نکشته یا بلایی سر دوستاش نیاورده...
نمیدونست ک چرا هیچ بلایی سر خودش نیاورده....چون ی زمانی اون میخواست سوا رو بخره و الان براش خیلی عجیبه ک جانگ هیون سوک حتی نزدیکش هم نمیشه
و اون حتی نمیدونست ک کی از وجودش خبر داره ک برای اون عزیزه....
دستشو روی سینش گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید...
نکته ی جالب اون لحظه این بود ک سوا حتی با ترساش هم یاد یونگی میوفتاد...یاد اون دفعه ای ک پیشش بود و برق رفته بود و کل خونه شون تاریک شده بود....میتونست حتی توی تاریکی مطلق هم لبخند یونگی و ارومشی ک از وجودش ب رگاش تزریق میشد رو حس کنه...یونگی اروم دستشو گرفته بود و سرشو روی شونه اش گذاشت ...جای اینکه مثل ادمای دیگه بگه ک من پیشتم و نترس و از حرفای توخالی....سعی میکرد توی عملش نشون بده ک بهش اهمیت میده...سوا با یاداوری اون شب و ارامش یونگی احساس بهتری پیدا کرد...یونگی بهش گفته بود ک هر موقع من پیشت نبودم و ترسیدی ...چند تا نفس عمیق بکش و تصور کن ک من کنارتم و دارم ب چال روی گونه ات نگاه میکنم..همونطور ک من وقتی دلم برات تنگ میشه تصورت میککنم....
با یاداوری دوباره ی خاطراتش اشکی از روی گونه اش پایین افتاد...
+یونگیا....ای کاش میشد ی روزی ...جای اینکه تصورت کنم...واقعا کنارم باشی....
مدت ها بود ک ندیده بودش و دل تنگی اونقدر بهش فشار میورد ک دوباره تمرکزش رو از دست داد و نفسش گرفت...سوا ب طور ارثی از مادرش تنگی نفس رو ب ارث برده بود....با اینکه خاطره ای از مادرش نداشت ولی خاطره ی خیلی مبهمی توی ذهنش بود ک داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد و مامانش روی صندلی در حالی ک کتاب میوند اسپری تنفسی روی پاش بود...نفس عمیقی کشید...شاید اگ مامانش فرار نمیکرد الان زندگی بهتری داشت...کی میدونه الان مامانش کجا بود...
با تنگ شدن دوباره ی ریه اش چنگی ب قفسه ی سینش زد و سرفه کرد....حس کرد بدنش داره سوزن سوزن میشه...ضربه ی به قفسه ی سینش زد و بی وقفه سرفه میکرد تا نفسش بیاد ولی انگار فایده ای نداشت....روی زانوهاش افتاد ک صدای از طرف در باعث شد ب سختی سرش رو بالا بیاره....
سایه ی پایی پشت در بود و جسم کوچیکی رو از زیر در انداخته بود داخل اتاق....سوا ب سختی در حالی ک سرفه میکرد ب سمت در رفت و جسم رو برداشت...ی اسپری تنفسی بود...توی اون لحظه اونقدر نفس نکشیدن بهش فشار اورده بود ک بدون فکر از اسپری تنفسی استفاده کرد...
بعد از چند دیقه حالش بهتر شد و نگاهی ب زیر در انداخت...اون سایه هنوز سر جاش بود... فکر نمیکرد ک توی باند جانگ هیون سوک ادم خوبی پیدا بشه ....اون حتی ب ذهنش خطور نکرد ک فرد پشت در چ نسبتی باهاش داره...
+ممنونم....
سایه عقب عقب رفت و سوا میدونست از موهای بلندش تشخیص بده ک اون یه زنه ...
+وایسا
سایه متوقف شد...
+اسمت چیه؟اسم من سواس...
انتظاری نداشت جوابی بشنوه ولی با شنیدن صدای باشکوه و بم زن تعجب کرد...
_من بهتر از هر کسی میدونم ک تو کی هستی... من ادم خوبی نیستم و برات دلسوزی نکردم...فقط اومدم تا بهت اخطار بدم اگ میخوای دوستات زنده بمونن هیچوقت با هیون سوک در نیفت...اون مرد منتظر یه بهونس تا خون بریزه و تا همین جاش هم من ب زور جلوش رو گرفتم
اوه اوه....زنه کیه؟
۱۱.۹k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.