رمان قلب سیاه 🖤
رمان قلب سیاه 🖤
Part4
#دیانا
رفتم بیرون از اتاق مامان بابام خواب بودن چمدونا رو بردم بیرون رفتم پایین چمدونا رو گذاشتم سوار ماشین شدیم به سمت فرود گاه حرکت کردیم
تو ماشین🚗
#ارسلان
(توی دلش)
از اینکه دیانا قرار بود با کسی که دوسش نداره ازدواج کنه ناراحت بودم و از اینکه نمی تونسم بهش بگم چه حسی دارم بیشتر
دیانا : ارسلان چرا رل نمیزنی
ارسلان : چرا یهو اینو پرسیدی؟
دیانا: کنجکاو شدم
ارسلان: من دلم پیش یه دختر گیره و نتونسم بهش بگم تو چی؟
دیانا: منم مث تو دلم پیش به پسره گیره و نمیتونم بهش بگم
ارسلان: وقتی از ترکیه برگشتیم جواب مامان باباتو چی میدی؟
دیانا: دلم نمیخاد دیگ برگردم خونه اونجا واسه من مث یه زندونه
ارسلان: کجا میخای بری ؟
دیانا: میخام یه خونه بخرم
مامان بابام قرار برن شیراز چون پدر بزرگم حال خوشی نداره
واسه همین مراسم عقد منو این سگو انداخت آخر ماه تقریبا ده روز دیگ
ارسلان : وقتی دیانا از عقد با اون پسره حرف میزد میریختم بهم
دیانا: میخام وقتی مطمئن شدم مامان بابام رفتن شیراز برم وسایلم ببرم تو خونه خودم
رسیدیم فرود گاه
وقتی پانیذ و مهشاد رو دیدن اشک تو چشام جمع شد رفتم بغلشون کردم
خیلی وقت بود ندیده بودمشون پسرا هم همو بغل کردن یه نیم ساعت ديگ هواپیما میومد
هنوز از رفتن مطمئن نبودم از بعدش که پدرو مادرم قراره باهام چکار کنن همینطور شایان...
Part4
#دیانا
رفتم بیرون از اتاق مامان بابام خواب بودن چمدونا رو بردم بیرون رفتم پایین چمدونا رو گذاشتم سوار ماشین شدیم به سمت فرود گاه حرکت کردیم
تو ماشین🚗
#ارسلان
(توی دلش)
از اینکه دیانا قرار بود با کسی که دوسش نداره ازدواج کنه ناراحت بودم و از اینکه نمی تونسم بهش بگم چه حسی دارم بیشتر
دیانا : ارسلان چرا رل نمیزنی
ارسلان : چرا یهو اینو پرسیدی؟
دیانا: کنجکاو شدم
ارسلان: من دلم پیش یه دختر گیره و نتونسم بهش بگم تو چی؟
دیانا: منم مث تو دلم پیش به پسره گیره و نمیتونم بهش بگم
ارسلان: وقتی از ترکیه برگشتیم جواب مامان باباتو چی میدی؟
دیانا: دلم نمیخاد دیگ برگردم خونه اونجا واسه من مث یه زندونه
ارسلان: کجا میخای بری ؟
دیانا: میخام یه خونه بخرم
مامان بابام قرار برن شیراز چون پدر بزرگم حال خوشی نداره
واسه همین مراسم عقد منو این سگو انداخت آخر ماه تقریبا ده روز دیگ
ارسلان : وقتی دیانا از عقد با اون پسره حرف میزد میریختم بهم
دیانا: میخام وقتی مطمئن شدم مامان بابام رفتن شیراز برم وسایلم ببرم تو خونه خودم
رسیدیم فرود گاه
وقتی پانیذ و مهشاد رو دیدن اشک تو چشام جمع شد رفتم بغلشون کردم
خیلی وقت بود ندیده بودمشون پسرا هم همو بغل کردن یه نیم ساعت ديگ هواپیما میومد
هنوز از رفتن مطمئن نبودم از بعدش که پدرو مادرم قراره باهام چکار کنن همینطور شایان...
۷.۶k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.