پارت ۴۶ *My alpha*
"سولی امگای خوبی باش..سولی الفا رو اذیت نکن..سولی حواست به رفتارت باشه..سولی تو حالا جفت یه الفایی درست رفتار کن...سرم رفت خفه شین"
تهیونگ خندید و اخرین چمدون پر از لباس سولمین رو هم از پله های خونهی جدیدشون بالا برد.
سولمین هم همچنان روی مبل نشسته بود و فقط غر میزد..حقم داشت بیشتر امروز رو با دعوا های بهیون و جویا و نصیحت های پدرش گذرونده بود...حالا باید استراحت میکرد.
تهیونگ از پله ها پایین اومد و کنارش نشست و دستشو دور شونهی سولی انداخت و گفت
"بلاخره تموم شد"
سولمین لبخندی زد و سرشو روی سینهی تهیونگ قرار داد و گفت
"خیلی خستهام"
تهیونگ خندید و با تمسخر گفت
"حرف زدن با دوستات خستهات کرده یا دستور دادن به من؟"
سولمین صاف نشست و دست به سینه گفت
"هر دوشون"
تهیونگ با دستش به سولمین فشار اورد و مجبورش کرد دوباره سرشو روی شونهاش بذاره و گفت
"پس فردا قراره بیشتر خسته بشی"
سولمین با تعجب گفت
"چرا؟"
"گفتم که عموم.."
سولمین اهانی گفت ادامه داد
"الفا کیم...ازش خوشم نمیاد"
تهیونگ خیلی جدی گفت
"منم"
"اصلا بهش بگو نیاد"
تهیونگ خندید و همونطور که دستش لای موهای سولمین بود گفت
"نمیشه.گفت کار مهمی داره..ناراحت نباش همراهش دو نفر میان که مطمعنم ازشون خوشت میاد"
سولمین با تعجب پرسید
"کی؟"
تهیونگ با دست ضربه ای به بازوش زد و همونطور که بلند میشد گفت
"بریم بخوابیم.خستهام مطمعنم فردا صبح زود میان"
سولمین هم سری تکون داد و کنارش ایستاد.
تهیونگ خندید و اخرین چمدون پر از لباس سولمین رو هم از پله های خونهی جدیدشون بالا برد.
سولمین هم همچنان روی مبل نشسته بود و فقط غر میزد..حقم داشت بیشتر امروز رو با دعوا های بهیون و جویا و نصیحت های پدرش گذرونده بود...حالا باید استراحت میکرد.
تهیونگ از پله ها پایین اومد و کنارش نشست و دستشو دور شونهی سولی انداخت و گفت
"بلاخره تموم شد"
سولمین لبخندی زد و سرشو روی سینهی تهیونگ قرار داد و گفت
"خیلی خستهام"
تهیونگ خندید و با تمسخر گفت
"حرف زدن با دوستات خستهات کرده یا دستور دادن به من؟"
سولمین صاف نشست و دست به سینه گفت
"هر دوشون"
تهیونگ با دستش به سولمین فشار اورد و مجبورش کرد دوباره سرشو روی شونهاش بذاره و گفت
"پس فردا قراره بیشتر خسته بشی"
سولمین با تعجب گفت
"چرا؟"
"گفتم که عموم.."
سولمین اهانی گفت ادامه داد
"الفا کیم...ازش خوشم نمیاد"
تهیونگ خیلی جدی گفت
"منم"
"اصلا بهش بگو نیاد"
تهیونگ خندید و همونطور که دستش لای موهای سولمین بود گفت
"نمیشه.گفت کار مهمی داره..ناراحت نباش همراهش دو نفر میان که مطمعنم ازشون خوشت میاد"
سولمین با تعجب پرسید
"کی؟"
تهیونگ با دست ضربه ای به بازوش زد و همونطور که بلند میشد گفت
"بریم بخوابیم.خستهام مطمعنم فردا صبح زود میان"
سولمین هم سری تکون داد و کنارش ایستاد.
۷۱.۶k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.