۲۵
به سمتش رفت و بدون کمترین تردیدی خواهرش رو به آغوش کشید.
دوباره؟ دوباره ملکه انقدر راحت به هم ریخته بود. فقط برای درد یک زخم...
دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه و با صدای بلند گریه کرد. از تمام سختی هایی که تو زندگیش داشت و ترسش از کسی که ازش قویتر بود. هیچوقت گریه نکرده بود پس نمیدونست که چقدر با هر اشکی که از چشماش خارج میشد کوه به کوه از سختی های که تو دلش تحمل کرده بود از بدنش خارج میشن.
مثل خرگوش کوچولویی به آغوش برادرش پناه برد.
خیلی طول نکشید که صدای گریهی بچه کل عمارت رو پر کرد.
پدر و مادر که پشت دیوار ایستاده بودند و بدون دیده شدن همه چیز رو شاهد بودن دستانشون رو روی دهنشون گذاشته بودن و سعی میکردن جلوی ترکیدن بغضشون رو بگیرن.
گریهی دختربچشون حتی قلب سنگو هم آب میکرد و اونها حتی نمیدونستن چرا اون انقدر ناراحته. مادر فکر میکرد که برای زخمشه ولی آقای براون میدونست دخترش طوری گریه میکنه انگار که عمری رو تنهایی عذاب کشیده باشه.
همهی خانواده خبر داشتن امیلی از سال قبل تغییر کرده ولی هیچکس به روش نیاورده بود.
مادرش با صدای زمزمه مانندی که استرس ازش میبارید رو به شوهرش میگه.
ولیعهد انقدر ترسناک بوده؟ یا زخمشه؟
مرد که اخمی روی ابرو هایش جا خوش کرده بود آروم جواب میده.
-ما باید فعلا از اینجا بریم، همچنین باید برای معذرت خواهی برای رفتار امیلی به صورت رسمی به کاخ سلطنتی بریم...
زن تأیید میکنه و قبلش به سمت دکتری که کنار اونها ایستاده بود و برای معاینهٔ امیلی اومده بود میره و کنار گوشش میگه.
+لطفاً تا وقتی آروم بشه صبر کنید...
سپس موهای زیبای سفید رنگش را به پشت گوشش همراهی میکند و به دنبال همسرش راه میافتد.
امیلی بیست دقیقه ای شده بود طوری گریه میکرد که تمام خدمتکار ها قلبشون به درد اومده بود و جان هم محکم بغلش کرده بود.
(چرا؟ چرا داره گریه میکنه؟ تقصیر منه؟ اون خیلی ناراحت به نظر میرسه... شاهزاده چیزی گفته بهش؟ آخه اون یک سالی میشه گریه نکرده، مگه چقدر ترسناک بوده؟)
اما امیلی بیشتر از همه متعجب شده بود، اولین باری بود که اشک میریخت. اون الان فهمیده بود! اون از اینک تاج و تخت رو از دست بده میترسید. اون از اینکه روحاش ازش اطاعت نمیکردن و مجبور بود از طلسم استفاده کنه متنفر بود. ملکه به ملکه، ملکه ها همیشه با افتخار میاومدن و میرفتن و روح ها آرزوی اطاعت از اونها رو داشتن، ولی امیلی، افراد زیادی از دستوراتش نافرمانی میکردن. مردم دوستش نداشتن. برای همین تصمیم گرفته بود به انسان ها هم حکومت کنه تا روح ها قدرتش رو ببینن و بهش افتخار کنن و ازش اطاعت کنن. اون از اینکه توسط ملکه های قبلی تحقیر بشه میترسید...
دوباره؟ دوباره ملکه انقدر راحت به هم ریخته بود. فقط برای درد یک زخم...
دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه و با صدای بلند گریه کرد. از تمام سختی هایی که تو زندگیش داشت و ترسش از کسی که ازش قویتر بود. هیچوقت گریه نکرده بود پس نمیدونست که چقدر با هر اشکی که از چشماش خارج میشد کوه به کوه از سختی های که تو دلش تحمل کرده بود از بدنش خارج میشن.
مثل خرگوش کوچولویی به آغوش برادرش پناه برد.
خیلی طول نکشید که صدای گریهی بچه کل عمارت رو پر کرد.
پدر و مادر که پشت دیوار ایستاده بودند و بدون دیده شدن همه چیز رو شاهد بودن دستانشون رو روی دهنشون گذاشته بودن و سعی میکردن جلوی ترکیدن بغضشون رو بگیرن.
گریهی دختربچشون حتی قلب سنگو هم آب میکرد و اونها حتی نمیدونستن چرا اون انقدر ناراحته. مادر فکر میکرد که برای زخمشه ولی آقای براون میدونست دخترش طوری گریه میکنه انگار که عمری رو تنهایی عذاب کشیده باشه.
همهی خانواده خبر داشتن امیلی از سال قبل تغییر کرده ولی هیچکس به روش نیاورده بود.
مادرش با صدای زمزمه مانندی که استرس ازش میبارید رو به شوهرش میگه.
ولیعهد انقدر ترسناک بوده؟ یا زخمشه؟
مرد که اخمی روی ابرو هایش جا خوش کرده بود آروم جواب میده.
-ما باید فعلا از اینجا بریم، همچنین باید برای معذرت خواهی برای رفتار امیلی به صورت رسمی به کاخ سلطنتی بریم...
زن تأیید میکنه و قبلش به سمت دکتری که کنار اونها ایستاده بود و برای معاینهٔ امیلی اومده بود میره و کنار گوشش میگه.
+لطفاً تا وقتی آروم بشه صبر کنید...
سپس موهای زیبای سفید رنگش را به پشت گوشش همراهی میکند و به دنبال همسرش راه میافتد.
امیلی بیست دقیقه ای شده بود طوری گریه میکرد که تمام خدمتکار ها قلبشون به درد اومده بود و جان هم محکم بغلش کرده بود.
(چرا؟ چرا داره گریه میکنه؟ تقصیر منه؟ اون خیلی ناراحت به نظر میرسه... شاهزاده چیزی گفته بهش؟ آخه اون یک سالی میشه گریه نکرده، مگه چقدر ترسناک بوده؟)
اما امیلی بیشتر از همه متعجب شده بود، اولین باری بود که اشک میریخت. اون الان فهمیده بود! اون از اینک تاج و تخت رو از دست بده میترسید. اون از اینکه روحاش ازش اطاعت نمیکردن و مجبور بود از طلسم استفاده کنه متنفر بود. ملکه به ملکه، ملکه ها همیشه با افتخار میاومدن و میرفتن و روح ها آرزوی اطاعت از اونها رو داشتن، ولی امیلی، افراد زیادی از دستوراتش نافرمانی میکردن. مردم دوستش نداشتن. برای همین تصمیم گرفته بود به انسان ها هم حکومت کنه تا روح ها قدرتش رو ببینن و بهش افتخار کنن و ازش اطاعت کنن. اون از اینکه توسط ملکه های قبلی تحقیر بشه میترسید...
۱.۹k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.