دختری در مدرسه
دختری در مدرسه
خلاصهداستانزندگیسولی:
پدرسولییککارگر ساده بودمادرسولیهممردهبودهوباپدرشزندگیمیکرد.
سولی یک ارمی بود وچند بار پسرارو دیده بود ومیشناخت . پسرا هم سولی رو میشناختن.
سولی:امایکروزبراثریک
اتفاقبدفراموشیگرفتوهمه چیز را از یاد برد.
شروعداستان/سولی داشتمیرفتدانشگاهکهدر دانشگاهپسرارودیداما
نشناخت.
پسرا/سلام مارو نشناخت ؟
سولی/نه بجانیاوردمورفتنداخل
دانشگاهپسراهم رفتن .
جنی/به سولی سلام کرد
اما اون جواب نداد.
جنی؟؟؟؟
سولی رفت تو کلاس وبقیه هم رفتن کمی نشستن وبعد استاد اومد .
استاد /سلام بچه ها میخوام با دانش اموز جدید اشنا تون کنم سولی بیا داخل خودتو معرفی کن.
سولی /سلام بچه ها من سولی هستم.
بچه ها/سلام.
استاد خب درس رو شروع کنیم.
استاد کی میاد سوال رو جواب بده؟
سولی و تهته هردو باهم دست بلند کردنه استاد هم ته ته رو برد پای تخته .
تاوقتی سوال رو حل کرد زنگ خوردهمه بچه ها رفتنبیرونوفقطتهوسولیموندن.
ته/سولی چرا اینچوری میکنی !
سولی/
باتعجب نگاهکرد وگفتتکیهستی؟
ته/ یعنی منو یادت نمیاد ؟
سولی/ نه
و ته فهمید که سولی فراموشی گرفته وهرکاری کرد تا همه جیز یاد سولی بیاد و تا اخرکه موفق شد.
روزی که سولی همه چیز رو بیاد اورد برای همه روز خوبی بود.
اعضاتصمیم گرفتنکهان روز یک پارتی بگیرن.
سولی واعضارفتن تا اما ده بشن.
شب شدهمه تو پارتی بودهرگسبارلخودش.
سولیقبلارلتهبودولیالانمهمدیگررودوسدارن.
ته/جلویهمهازسولیخاستگاریگردسولیهمازاونجایکهتهرودوسدارهقبولکرد.
همهباتعجبنگاهمیکروندودتسمیزدن.
خبخلاصهداستان:سولیوتهباهمازدواجکردندولیکوکیهمکهدوستتهبودعاشقسولیبود.ولیباازدواجسولیبا
تهکوکیدیگهناامیدشدو
بیناونوتهجداییافتاد.
خلاصهداستانزندگیسولی:
پدرسولییککارگر ساده بودمادرسولیهممردهبودهوباپدرشزندگیمیکرد.
سولی یک ارمی بود وچند بار پسرارو دیده بود ومیشناخت . پسرا هم سولی رو میشناختن.
سولی:امایکروزبراثریک
اتفاقبدفراموشیگرفتوهمه چیز را از یاد برد.
شروعداستان/سولی داشتمیرفتدانشگاهکهدر دانشگاهپسرارودیداما
نشناخت.
پسرا/سلام مارو نشناخت ؟
سولی/نه بجانیاوردمورفتنداخل
دانشگاهپسراهم رفتن .
جنی/به سولی سلام کرد
اما اون جواب نداد.
جنی؟؟؟؟
سولی رفت تو کلاس وبقیه هم رفتن کمی نشستن وبعد استاد اومد .
استاد /سلام بچه ها میخوام با دانش اموز جدید اشنا تون کنم سولی بیا داخل خودتو معرفی کن.
سولی /سلام بچه ها من سولی هستم.
بچه ها/سلام.
استاد خب درس رو شروع کنیم.
استاد کی میاد سوال رو جواب بده؟
سولی و تهته هردو باهم دست بلند کردنه استاد هم ته ته رو برد پای تخته .
تاوقتی سوال رو حل کرد زنگ خوردهمه بچه ها رفتنبیرونوفقطتهوسولیموندن.
ته/سولی چرا اینچوری میکنی !
سولی/
باتعجب نگاهکرد وگفتتکیهستی؟
ته/ یعنی منو یادت نمیاد ؟
سولی/ نه
و ته فهمید که سولی فراموشی گرفته وهرکاری کرد تا همه جیز یاد سولی بیاد و تا اخرکه موفق شد.
روزی که سولی همه چیز رو بیاد اورد برای همه روز خوبی بود.
اعضاتصمیم گرفتنکهان روز یک پارتی بگیرن.
سولی واعضارفتن تا اما ده بشن.
شب شدهمه تو پارتی بودهرگسبارلخودش.
سولیقبلارلتهبودولیالانمهمدیگررودوسدارن.
ته/جلویهمهازسولیخاستگاریگردسولیهمازاونجایکهتهرودوسدارهقبولکرد.
همهباتعجبنگاهمیکروندودتسمیزدن.
خبخلاصهداستان:سولیوتهباهمازدواجکردندولیکوکیهمکهدوستتهبودعاشقسولیبود.ولیباازدواجسولیبا
تهکوکیدیگهناامیدشدو
بیناونوتهجداییافتاد.
۴.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.