**گذشته ی سیاه **p21
.من ...من فکر نمیکردم که اون ... اون دوس دخترش باشه ...من .....(تهیونگ و نینا همو بغل کرده بودن و نینا از لبای تهیونگ میبوسید)انگشت ام داشت میلرزید ....اما تنها انگشت ام نبود ... قلبم همراه ش میلرزید ... بغض جا خوشک کرد تو گلوم ... چرا باید نارحت باشی ایپک ... قلب تو باید همیشه بشکنه و تیکه تیکه بشه... اینم روش ...اون پسر ... میدونست من میام و نقاشی رو بهش میدم پس دوس داشت ببینمش ... دوس داشت نشون ام بده که قلبش برای کیه ... میخواست بهم نشون بده که چقدر یه دختر میتونه احمق باشه... من چطور تونستم اینکارو باخودم بکنم و اونو اون شب لعنتی کمکش کنم باید میزاشتم همونجا قلبش از کار بیوفته ... ایپک ساده ... ایپک سادهههه... ایپک ساده ...
ایپک : خواهش میکنم رو مغزم تکرار نشو (زیر لب و چشماش و میبنده)
ایپک ساده ... ایپک سادههههه
انگشت ام با ناخون ام تیکه پاره کردم تا اشکی از چشمام نریزه
منشی : ببخشید خانم چیزیتون شد ؟
ایپک: نه (آروم و با بغض)
منشی : پس بفرمایین
سمت اتاق قدم برمیداشتیم و هر لحظه قلب من خالی تر غمگین تر از قبل میشد
تق تق
منشی : رئیس میتونیم بیاییم داخل ؟
تهیونگ : بیایین
سرم پایین بود ولی متوجه شدم که رفتیم اتاقش ...فقط انگشت ام و فشار میدادم که قطره ای از چشمم نریزه ...
تهیونگ : سلام ایپک ؟
ایپک: سلام آقای کیم
تهیونگ : چیزی شده ؟
نفس ام و با تمام درد هام بیرون دادم و سرمو گرفتم بالا ولی از هم جدا شده بودن ... دختره نزدیکش پشت میز وایساده بود .....
بعد آنالیز دختره به تهیونگ خیره شدم ... میخواستم بازیگر خوبی باشم و با چشمام تمام سردی رو بهش منتقل کنم
ایپک : نه آقای کیم فقط طرح یادتون رفته بود اون رو آوردم براتون (سرد..طرح و سمتش میگیره )
تهیونگ : عه راس میگی ...صب یادم رف (یه دستش و میکشه پشت سرشو با اونیکی طرح و میگره ..لبخند) ممنون ام کی آوردی
ایپک: تشکر لازم نیس آقای کیم این شغل منه (سرد)من دیگه مزاحمتون نمیشم آقای کیم (سرد تعظیم میکنه)
بدون هیچ حرف اضافی اونجا رو ترک کردم ... حوصله هیچ بنی بشری و ندارم ... هه بنی بشر دختر تو هنوز نمیدونی کسی رو نداری ؟ چرا نمیفهمی ... تو کسی رو نداری (بغض)تو هیچکس و نداری ... هیچکس ... تو تا آخر عمرت تنها میمونی و تنها ....از اول زندگیت عشق رو ندیدی و نچشیدی انتظار داری از یه غریبه عشق بگیری ؟ وقتی مادرت ولت کرد ؟ وقتی مادرت هیچ عشقی برای تو نداشت ؟ واقعا انتظار داری اون عشق و محبت و از یه پسر بگیری ؟ (بغض)حقیقت تلخه ... تو همیشه تنها میمونی
با صدای باز شدن در آسانسور رفتم بیرون ... هنوز تو محوطه ی شرکت بودم فقط به روبه روم خیره بودم و مثل مرده ها ... فقط احتیاج به بیرون داشتم و گریه ای که روح ام رو خالی کنه ... اما دستی مانع رفتن من از این شرکت تلخ و سیاه شد ...برگشتم که با قیافهی نفس نفس زن تهیونگ روبه رو شدم
تهیونگ : دختر ...یکم آروم (نفس)
ایپک: بفرمایید آقای کیم (سرد و جدی )
تهیونگ : وایسا (نفس ) یکم نفس بکشم ...(یه نفس عمیق میکشه )
همینجوری سرد بهش نگا میکردم و دستم و از دستش کشیدم ... نفس هاش منظم شده بود ولی هنوز قفسه ی سینه اش بالا پایین میشد
تهیونگ : چیشده؟ چرا باهام رسمی صحبت میکنی ؟ چیزی شده ؟
ایپک : نه آقای کیم .. شما ازتون سنی گذشته پس من موظف ام رسمی صحبت کنم (سرد )
دوباره تعظیم کردم میخواستم برم ولی نزاشت دوباره دستم و گرفت انگشتم تو دستش شروع به لرزیدن کرد ... خودش که متوجه شد دستش و کشید
تهیونگ : معذرت میخوام ... ولی من این رفتار هات و درک نمیکنم ... تو به من آرامش دادی و به من کمک کردی .... ولی الان ترو درک نمیکنم (اخم )تازه اش ام من فقط ۲۴ سالمه (خنده)
لعنتی کاش بدونی که بهت ذرهای امید وار شده بودم که مثل جاده خاکی آسفالت ش کردی
ایپک : ببین تهیونگ اون شب من فقط بهت کمک کردم و تموم شد ... الان دارم میرم خونه ام و میخوام کار ام و شروع کنم (سرد )
تهیونگ : باشه هرچی که تو میخوای ..من حرفی ندارم میتونی بری ...اما اگه میخوای بیام و برسونمت؟
ایپک : نه میخوام قدم بزنم (سرد )
بدون خدافظی رفتم .. دوباره صداش و شنیدم و مکث کوتاهی کردم
تهیونگ : امیدوارم دوباره ببینمت زغال اخته کوچولو
هه منم امیدوارم هیچ وقت باهت روبه رو نشم
به راه ام ادامه دادم
25 =like🤞💫
کامنت بزارین گایززززز .... دوستون دارمممم💞💞💜💜
ایپک : خواهش میکنم رو مغزم تکرار نشو (زیر لب و چشماش و میبنده)
ایپک ساده ... ایپک سادههههه
انگشت ام با ناخون ام تیکه پاره کردم تا اشکی از چشمام نریزه
منشی : ببخشید خانم چیزیتون شد ؟
ایپک: نه (آروم و با بغض)
منشی : پس بفرمایین
سمت اتاق قدم برمیداشتیم و هر لحظه قلب من خالی تر غمگین تر از قبل میشد
تق تق
منشی : رئیس میتونیم بیاییم داخل ؟
تهیونگ : بیایین
سرم پایین بود ولی متوجه شدم که رفتیم اتاقش ...فقط انگشت ام و فشار میدادم که قطره ای از چشمم نریزه ...
تهیونگ : سلام ایپک ؟
ایپک: سلام آقای کیم
تهیونگ : چیزی شده ؟
نفس ام و با تمام درد هام بیرون دادم و سرمو گرفتم بالا ولی از هم جدا شده بودن ... دختره نزدیکش پشت میز وایساده بود .....
بعد آنالیز دختره به تهیونگ خیره شدم ... میخواستم بازیگر خوبی باشم و با چشمام تمام سردی رو بهش منتقل کنم
ایپک : نه آقای کیم فقط طرح یادتون رفته بود اون رو آوردم براتون (سرد..طرح و سمتش میگیره )
تهیونگ : عه راس میگی ...صب یادم رف (یه دستش و میکشه پشت سرشو با اونیکی طرح و میگره ..لبخند) ممنون ام کی آوردی
ایپک: تشکر لازم نیس آقای کیم این شغل منه (سرد)من دیگه مزاحمتون نمیشم آقای کیم (سرد تعظیم میکنه)
بدون هیچ حرف اضافی اونجا رو ترک کردم ... حوصله هیچ بنی بشری و ندارم ... هه بنی بشر دختر تو هنوز نمیدونی کسی رو نداری ؟ چرا نمیفهمی ... تو کسی رو نداری (بغض)تو هیچکس و نداری ... هیچکس ... تو تا آخر عمرت تنها میمونی و تنها ....از اول زندگیت عشق رو ندیدی و نچشیدی انتظار داری از یه غریبه عشق بگیری ؟ وقتی مادرت ولت کرد ؟ وقتی مادرت هیچ عشقی برای تو نداشت ؟ واقعا انتظار داری اون عشق و محبت و از یه پسر بگیری ؟ (بغض)حقیقت تلخه ... تو همیشه تنها میمونی
با صدای باز شدن در آسانسور رفتم بیرون ... هنوز تو محوطه ی شرکت بودم فقط به روبه روم خیره بودم و مثل مرده ها ... فقط احتیاج به بیرون داشتم و گریه ای که روح ام رو خالی کنه ... اما دستی مانع رفتن من از این شرکت تلخ و سیاه شد ...برگشتم که با قیافهی نفس نفس زن تهیونگ روبه رو شدم
تهیونگ : دختر ...یکم آروم (نفس)
ایپک: بفرمایید آقای کیم (سرد و جدی )
تهیونگ : وایسا (نفس ) یکم نفس بکشم ...(یه نفس عمیق میکشه )
همینجوری سرد بهش نگا میکردم و دستم و از دستش کشیدم ... نفس هاش منظم شده بود ولی هنوز قفسه ی سینه اش بالا پایین میشد
تهیونگ : چیشده؟ چرا باهام رسمی صحبت میکنی ؟ چیزی شده ؟
ایپک : نه آقای کیم .. شما ازتون سنی گذشته پس من موظف ام رسمی صحبت کنم (سرد )
دوباره تعظیم کردم میخواستم برم ولی نزاشت دوباره دستم و گرفت انگشتم تو دستش شروع به لرزیدن کرد ... خودش که متوجه شد دستش و کشید
تهیونگ : معذرت میخوام ... ولی من این رفتار هات و درک نمیکنم ... تو به من آرامش دادی و به من کمک کردی .... ولی الان ترو درک نمیکنم (اخم )تازه اش ام من فقط ۲۴ سالمه (خنده)
لعنتی کاش بدونی که بهت ذرهای امید وار شده بودم که مثل جاده خاکی آسفالت ش کردی
ایپک : ببین تهیونگ اون شب من فقط بهت کمک کردم و تموم شد ... الان دارم میرم خونه ام و میخوام کار ام و شروع کنم (سرد )
تهیونگ : باشه هرچی که تو میخوای ..من حرفی ندارم میتونی بری ...اما اگه میخوای بیام و برسونمت؟
ایپک : نه میخوام قدم بزنم (سرد )
بدون خدافظی رفتم .. دوباره صداش و شنیدم و مکث کوتاهی کردم
تهیونگ : امیدوارم دوباره ببینمت زغال اخته کوچولو
هه منم امیدوارم هیچ وقت باهت روبه رو نشم
به راه ام ادامه دادم
25 =like🤞💫
کامنت بزارین گایززززز .... دوستون دارمممم💞💞💜💜
۷.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.