فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p6
*از زبان بورام*
توی خودم بودم... با لباسی که گرفته بودم هرچی نگاه بود روی من بود.... از این وضعیت بدم میاد.. دلم نمیخواست کسی بهم نگاه کنه... میخواستم محو شم... تازه فهمیدم که واقعا جونگ کوک رو دوست دارم... اما حیف... حیف که غرورم نمیزاره برگردم پیشش... خواستم برم بیرون که یهو سوجین جلوم ظاهر شد... گفت: هه! تو جانگ بورامی نه؟ با چه جراتی عصری با من اینطوری حرف زدی هااا؟ من دوست دختر کوکم نه تو، کوکی مال منه!
با این جملش انگار یه شمشیر تو قلبم فرو کردن... آروم اروم گریه کردم جوری که کسی نفهمه... بعد مدتی زبون باز کردم و
گفتم: من.... هق... من.. هق.. عاشق... هق. ک.....
کوک: سوجین اینجا چیکار میکنی!؟ مگه قرار نبود بعد از شام بیای؟
گفت: فکر کردی میزارم خودت تنها باشی ها؟ این دختره که همش دنبالشی کیه؟ این هرزه کیه؟
کوک: حرف دهنتو بفهم! اون هرزه نیست!!
گفت: چرا هست!
دستشو بلند کرد که بهم سیلی بزنه و وقتی دستشو پایین آورد... سیلی روی لپم حس نکردم... سرمو بالا آوردم و چشمامو باز کردم دیدم کوک جلوشو گرفته
کوک: برا چی دست بلند کردی؟ فکر کردی من از همچین دخترایی خوشم میاد؟ چرا میخواستی کارمند منو بزنیییی هااا؟؟
سوجین گریش گرفت و رفت... یهو اون یکی رئیس و میسان اومدن..
رییس گفت: چیشد جئون؟ چرا سوجین گریه کرد؟
کوک: میخواست بورام رو بزنه... من دعواش کردم!
تهیونگ: بیا بریم کارت دارم
کوک همراه رییس رفت... میسان اومد سمتم و گفت: خوبی بورام؟
میخواستم گریه کنم برای همین بغلش کردم و توی بغلش آروم آروم گریه کردم
گفت: چیزی نیست آروم باش
گفتم: من... من... نمیتونم... من... میخوامش
گفت: پس من کمکت میکنم بدستش بیاری
بهش نگاه کردم و گفتم: ممنونم🖤
p6
توی خودم بودم... با لباسی که گرفته بودم هرچی نگاه بود روی من بود.... از این وضعیت بدم میاد.. دلم نمیخواست کسی بهم نگاه کنه... میخواستم محو شم... تازه فهمیدم که واقعا جونگ کوک رو دوست دارم... اما حیف... حیف که غرورم نمیزاره برگردم پیشش... خواستم برم بیرون که یهو سوجین جلوم ظاهر شد... گفت: هه! تو جانگ بورامی نه؟ با چه جراتی عصری با من اینطوری حرف زدی هااا؟ من دوست دختر کوکم نه تو، کوکی مال منه!
با این جملش انگار یه شمشیر تو قلبم فرو کردن... آروم اروم گریه کردم جوری که کسی نفهمه... بعد مدتی زبون باز کردم و
گفتم: من.... هق... من.. هق.. عاشق... هق. ک.....
کوک: سوجین اینجا چیکار میکنی!؟ مگه قرار نبود بعد از شام بیای؟
گفت: فکر کردی میزارم خودت تنها باشی ها؟ این دختره که همش دنبالشی کیه؟ این هرزه کیه؟
کوک: حرف دهنتو بفهم! اون هرزه نیست!!
گفت: چرا هست!
دستشو بلند کرد که بهم سیلی بزنه و وقتی دستشو پایین آورد... سیلی روی لپم حس نکردم... سرمو بالا آوردم و چشمامو باز کردم دیدم کوک جلوشو گرفته
کوک: برا چی دست بلند کردی؟ فکر کردی من از همچین دخترایی خوشم میاد؟ چرا میخواستی کارمند منو بزنیییی هااا؟؟
سوجین گریش گرفت و رفت... یهو اون یکی رئیس و میسان اومدن..
رییس گفت: چیشد جئون؟ چرا سوجین گریه کرد؟
کوک: میخواست بورام رو بزنه... من دعواش کردم!
تهیونگ: بیا بریم کارت دارم
کوک همراه رییس رفت... میسان اومد سمتم و گفت: خوبی بورام؟
میخواستم گریه کنم برای همین بغلش کردم و توی بغلش آروم آروم گریه کردم
گفت: چیزی نیست آروم باش
گفتم: من... من... نمیتونم... من... میخوامش
گفت: پس من کمکت میکنم بدستش بیاری
بهش نگاه کردم و گفتم: ممنونم🖤
p6
۵.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.