بیمار من :)«پارت هشت»
«ویو جیمین ..»
(وقتی نگرانم میشه خیلی حس خوب میگیرم نمیدونم چرا کنارش حالمو خوبه این که نگرانم باش خوشحالم میکنه نمیدونم تین چه حس مزخرفی اما فقط میدونم اون فقط یه روانپزشک یا به قول خودش دوست نمیبینم اوفففف اخه تو چته شد پسر !؟)
«فردا صبح …»
«از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد کل دیشب داشتم به جیمین فکر میکردم و درست نخوابیدم و به غیر اون مدتی هست که من اینجام تا الان باید جی هون برگشت باش یعنی برگشت یعنی دنبالم هیچی نمیدونم و این بیشتر عصبیم میکنم با همون سردرد لعنتی پاشدم رفتم دستشویی کارای لازم کردم و رفتم پایین تا دارویی چیز بخورم رفتم پایین اما جیمین نبود عجیب یعنی با اون دختر رفت بیرون !؟ایششش اخه به من چه !با کلی غر غر کردن سر خودم یه چیزی کوچیکی خوردم بعدشم به قرص سردرد خوردم و رفتم بخوابم تا این سردرد لعنتی زودتر تموم شه اما بازم فکرم پیش جیمین بود »
«ویو جیمین ..»
(صبح از خواب پاشدم و به لی زنگ زد تا بگم به دخترش بگه نیاد اینجا )
+الو (جدی)
*اووو جیمین شی چی شد نکنه باز میخوای چرت و پرت تحویلم بدی !؟
+نه زنگ زدم بگم به دخترتون لارا بگید نیاد اینجا من میرم دنبالش و از اونجا میبرمش رستورانی جای حرف میزنیم
*اوومم خوب !تصمیم درستی گرفتی که میخوای با لارا حرف بزنی چون نمیخواستم از زور استفاد کنم!باش بهش میگم! شماره اشم برات میفرستم !
+باش!(قط میکن )
(هیچ حسی ندارم قشنگ انگار بی حسم نسبت به همچی دلیل این که میخوام با لارا حرف بزنم این که میخوام واقعیت بهش بگم من دوستش ندارم و خودم دارم حس میکنم عشق یه طرف چه دردی دار و نمیخوام اونم تجربش کن پس بهتر قبل این که بیشتر از این اذیت بشه تمومش کنم اره الان دیگه مطمعنم که حسی که به ا/ت دارم یه حس عادی یا زودگذر نیست از وقتی با اون آشنا شدم حالم خیلی بهتر شد نمیدونم باید به این حس بگم عشق یا نه اما میدونم نمیتونم بهش بگم دوستی وقتی که میدونم دوستم ندار باعث میشه قلبم آتیش بگیر چقدر دردناک که میدونی این یه عشق یه طرف است و نمیتونی تمومش کنی و فراموشش کنی افکارمو راها کردم بلند شدم آماده شدم رفتم سمت خونه لی )
«نیم ساعت بعد …»
(بعد نیم ساعت رسیدم جلو خونه لی لارا با یه لباس تقریبا باز و کلی اریش که به نظر میاد قصد داشت اریش طبیعی به نظر بیاد آما بازم معلوم چقدر اریش کرد اومد سمت ماشین سوار شد )
*سلام !ببخشید منتظرت گذاشتم !(لوس)
+نه اشکالی ندار !
«راه افتادیم سمت یع رستوران وارد شدیم نشستیم سر یکی از میزا »
*خب چیه سفارش بدیم !؟
+نمیدونم !لارا میشه یکم حرف بزنیم بعد
*اره حتما !چیشد !؟
+لارا میخوام باهات رو راست باشم !شاید خودت بدونی شایدم نه اما من هیچ حسی بهت ندارم دوستت ندارم و نمیخوام بخاطر من عذاب بکشی پس منطقی باش و این عشق که زود فراموش میشه رو تموم کن من حتا نمیدونم واقعا عاشقمی یا حس زود گذر اما هرچی که باش تو نباید حتا نزدیک من بشی من ادم خطرناکیم میتونم بهت آسیب بزنم پس ازم دور بمون بخاطر خودتم که شد لطفا
*جی..جی..جیم..جیمین (بغض)
(کاملا میتونستم بغضش که باعث میشد کنترلش از دست بد رو حس کنم )
*ب..با..باش ..من کاملا منظورت متوجه شدم !ممنون که قبل این که بهت وابسته بشم باعث شدی این عشق که فقط به من آسیب میزن رو تموم کنم (بغض شدید )
(بعد از حرفش بلند شد رفت نمیدونستم باباش قرار چه بلایی سرم بیار اما من نمیخواستم آسیب ببین منم بلند شدم رفتم سمت عمارت مطمعنم اگه ا/ت ببینم بازم قبلم تند تند میزن و این حس مزخرف و لعنتی منو دیونه میکن و اذیتم میکنه پس راهمو به سمت بار کج کردم )
ادامه دارد…
(وقتی نگرانم میشه خیلی حس خوب میگیرم نمیدونم چرا کنارش حالمو خوبه این که نگرانم باش خوشحالم میکنه نمیدونم تین چه حس مزخرفی اما فقط میدونم اون فقط یه روانپزشک یا به قول خودش دوست نمیبینم اوفففف اخه تو چته شد پسر !؟)
«فردا صبح …»
«از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد کل دیشب داشتم به جیمین فکر میکردم و درست نخوابیدم و به غیر اون مدتی هست که من اینجام تا الان باید جی هون برگشت باش یعنی برگشت یعنی دنبالم هیچی نمیدونم و این بیشتر عصبیم میکنم با همون سردرد لعنتی پاشدم رفتم دستشویی کارای لازم کردم و رفتم پایین تا دارویی چیز بخورم رفتم پایین اما جیمین نبود عجیب یعنی با اون دختر رفت بیرون !؟ایششش اخه به من چه !با کلی غر غر کردن سر خودم یه چیزی کوچیکی خوردم بعدشم به قرص سردرد خوردم و رفتم بخوابم تا این سردرد لعنتی زودتر تموم شه اما بازم فکرم پیش جیمین بود »
«ویو جیمین ..»
(صبح از خواب پاشدم و به لی زنگ زد تا بگم به دخترش بگه نیاد اینجا )
+الو (جدی)
*اووو جیمین شی چی شد نکنه باز میخوای چرت و پرت تحویلم بدی !؟
+نه زنگ زدم بگم به دخترتون لارا بگید نیاد اینجا من میرم دنبالش و از اونجا میبرمش رستورانی جای حرف میزنیم
*اوومم خوب !تصمیم درستی گرفتی که میخوای با لارا حرف بزنی چون نمیخواستم از زور استفاد کنم!باش بهش میگم! شماره اشم برات میفرستم !
+باش!(قط میکن )
(هیچ حسی ندارم قشنگ انگار بی حسم نسبت به همچی دلیل این که میخوام با لارا حرف بزنم این که میخوام واقعیت بهش بگم من دوستش ندارم و خودم دارم حس میکنم عشق یه طرف چه دردی دار و نمیخوام اونم تجربش کن پس بهتر قبل این که بیشتر از این اذیت بشه تمومش کنم اره الان دیگه مطمعنم که حسی که به ا/ت دارم یه حس عادی یا زودگذر نیست از وقتی با اون آشنا شدم حالم خیلی بهتر شد نمیدونم باید به این حس بگم عشق یا نه اما میدونم نمیتونم بهش بگم دوستی وقتی که میدونم دوستم ندار باعث میشه قلبم آتیش بگیر چقدر دردناک که میدونی این یه عشق یه طرف است و نمیتونی تمومش کنی و فراموشش کنی افکارمو راها کردم بلند شدم آماده شدم رفتم سمت خونه لی )
«نیم ساعت بعد …»
(بعد نیم ساعت رسیدم جلو خونه لی لارا با یه لباس تقریبا باز و کلی اریش که به نظر میاد قصد داشت اریش طبیعی به نظر بیاد آما بازم معلوم چقدر اریش کرد اومد سمت ماشین سوار شد )
*سلام !ببخشید منتظرت گذاشتم !(لوس)
+نه اشکالی ندار !
«راه افتادیم سمت یع رستوران وارد شدیم نشستیم سر یکی از میزا »
*خب چیه سفارش بدیم !؟
+نمیدونم !لارا میشه یکم حرف بزنیم بعد
*اره حتما !چیشد !؟
+لارا میخوام باهات رو راست باشم !شاید خودت بدونی شایدم نه اما من هیچ حسی بهت ندارم دوستت ندارم و نمیخوام بخاطر من عذاب بکشی پس منطقی باش و این عشق که زود فراموش میشه رو تموم کن من حتا نمیدونم واقعا عاشقمی یا حس زود گذر اما هرچی که باش تو نباید حتا نزدیک من بشی من ادم خطرناکیم میتونم بهت آسیب بزنم پس ازم دور بمون بخاطر خودتم که شد لطفا
*جی..جی..جیم..جیمین (بغض)
(کاملا میتونستم بغضش که باعث میشد کنترلش از دست بد رو حس کنم )
*ب..با..باش ..من کاملا منظورت متوجه شدم !ممنون که قبل این که بهت وابسته بشم باعث شدی این عشق که فقط به من آسیب میزن رو تموم کنم (بغض شدید )
(بعد از حرفش بلند شد رفت نمیدونستم باباش قرار چه بلایی سرم بیار اما من نمیخواستم آسیب ببین منم بلند شدم رفتم سمت عمارت مطمعنم اگه ا/ت ببینم بازم قبلم تند تند میزن و این حس مزخرف و لعنتی منو دیونه میکن و اذیتم میکنه پس راهمو به سمت بار کج کردم )
ادامه دارد…
۸.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.