بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
P25
یک ماه بعد :
منو هیونجین همش مخفیانه حرف میزدیم و همو ملاقات میکردیم
البته اینم بگم که منو اون باهمدیگه قرار میزاریم
بابام و اون الان رابطشون دیگه مثل قبل نیست البته به کمک من
الان دوتایی کار میکنن و جایگاهشون فرق نداره
امشبم یه مهمونی خانوادگی کوچیکی داشتیم
لحظه شماری میکردم تا هیونجین بیاد
میدونستم الان خودشو جذاب کرده
شاید از من بزرگ باشه یا عموم باشه اما مهم عشقیه که دوتامونم به همدیگه داریم
رفتم لباسمو پوشیدم
خانوادم خبر نداشتن که ما همو دوست داریم فقط دوستام بودن
آخرین بار خودمو تو آینه نگاه کردم و ادکلنی که برام خریده بود رو به خودم زدم لبخندی زدم
صدای در به صدا دراومد فهمیدم که اونه با زود رفتم پایین و با خوشحالی درو باز کردم
رز : سلاممم
با لبخند دسته گلی بهم دادو
و وارد خونه شد
بوش کردم گل طبیعی بود زیادی قشنگ بودن
به سمت آشپز خونه رفتم و گلدون خالی رو پر آب کردم
و گل هارو گذاشتم توی اون
رفتم کنار مادرم نشستم همش زیر نگاهی بهم دیگه نگاه میکردیم
برای اینکه تنها بمونیم لب زدم
رز : اوپا...طراحیای جدیدمو بریم ببینیم؟!
همیشه برام تکنیک های نقاشی و نقطه های مهمشو توضیح میداد اما اینبار فقط بهونه بود تا تنها باشیم
سرشو تکون داد و بلند شدیم و به اتاق من رفتیم
درش نیمه باز بود
هیونجین : کو طراحیات
نزدیکش شدم و چونمو چسبوندم به سینش و دستامو هم دور کمرش انداختم
با لبخند گفتم
رز: بهونه بود ميخواستم تنها باشیم
پوزخندی زد
و اونم دستاشو دورکمرم حلقه کرد
هیونجین :پرنسس شیطون شدی
رز : از صبح لحظه شماری میکزدم تا بیای
هیونجین : انقدر دلت برام تنگ شده بود یعنی؟
رز : هومممم
منو چسبوند به کمد پشتم و نزدیک شد
هیونجین : خب خب..پس چطوره چیزی که تعلق به منه رو بدی؟
رز : منظورت چیه
به لب.ام زل زد فهمیدم منظورش چیه
لبخند شیطونی زدم
چون قدم کوتاه بود روی انگشت های پاه.ام وایسادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
صورتمو نزدیکش کردم
رز : البته
و آروم لب.امو روی لب.اش گذاشتم
همینجوری که داشتیم همو میبوسیدیم
صدای یکی اومد...
از هم جدا شدیم و به سمت صدا برگشتیم با اعصبانیت و جدیت بهمون نگاه میکرد اون...
P25
یک ماه بعد :
منو هیونجین همش مخفیانه حرف میزدیم و همو ملاقات میکردیم
البته اینم بگم که منو اون باهمدیگه قرار میزاریم
بابام و اون الان رابطشون دیگه مثل قبل نیست البته به کمک من
الان دوتایی کار میکنن و جایگاهشون فرق نداره
امشبم یه مهمونی خانوادگی کوچیکی داشتیم
لحظه شماری میکردم تا هیونجین بیاد
میدونستم الان خودشو جذاب کرده
شاید از من بزرگ باشه یا عموم باشه اما مهم عشقیه که دوتامونم به همدیگه داریم
رفتم لباسمو پوشیدم
خانوادم خبر نداشتن که ما همو دوست داریم فقط دوستام بودن
آخرین بار خودمو تو آینه نگاه کردم و ادکلنی که برام خریده بود رو به خودم زدم لبخندی زدم
صدای در به صدا دراومد فهمیدم که اونه با زود رفتم پایین و با خوشحالی درو باز کردم
رز : سلاممم
با لبخند دسته گلی بهم دادو
و وارد خونه شد
بوش کردم گل طبیعی بود زیادی قشنگ بودن
به سمت آشپز خونه رفتم و گلدون خالی رو پر آب کردم
و گل هارو گذاشتم توی اون
رفتم کنار مادرم نشستم همش زیر نگاهی بهم دیگه نگاه میکردیم
برای اینکه تنها بمونیم لب زدم
رز : اوپا...طراحیای جدیدمو بریم ببینیم؟!
همیشه برام تکنیک های نقاشی و نقطه های مهمشو توضیح میداد اما اینبار فقط بهونه بود تا تنها باشیم
سرشو تکون داد و بلند شدیم و به اتاق من رفتیم
درش نیمه باز بود
هیونجین : کو طراحیات
نزدیکش شدم و چونمو چسبوندم به سینش و دستامو هم دور کمرش انداختم
با لبخند گفتم
رز: بهونه بود ميخواستم تنها باشیم
پوزخندی زد
و اونم دستاشو دورکمرم حلقه کرد
هیونجین :پرنسس شیطون شدی
رز : از صبح لحظه شماری میکزدم تا بیای
هیونجین : انقدر دلت برام تنگ شده بود یعنی؟
رز : هومممم
منو چسبوند به کمد پشتم و نزدیک شد
هیونجین : خب خب..پس چطوره چیزی که تعلق به منه رو بدی؟
رز : منظورت چیه
به لب.ام زل زد فهمیدم منظورش چیه
لبخند شیطونی زدم
چون قدم کوتاه بود روی انگشت های پاه.ام وایسادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
صورتمو نزدیکش کردم
رز : البته
و آروم لب.امو روی لب.اش گذاشتم
همینجوری که داشتیم همو میبوسیدیم
صدای یکی اومد...
از هم جدا شدیم و به سمت صدا برگشتیم با اعصبانیت و جدیت بهمون نگاه میکرد اون...
۱۴.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.