فیک"خاموشش کن"۱۴
《_وقتی با بقیه فرق داری باید تنها تو قلعه زندگی کنی؟
+نه ، اون بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه
کسی که از ریش آبیش نترسه
و بهش میگه اشکالی نداره که با بقیه فرق داری
کسی که خود واقعیشو درک کنه..!》
"اشکالی نداره اگه خوب نباشی/کانگ ته"
+جونگ کوک کجاستتتت ولم کن! بزار برممممم
سرمای اتاق
سرو صدا های تهیونگ
داد زدنای نامجون
نور شدید آفتاب صبح...
هیچ کدوم نتونسته بود یونگی رو بیدار کنه
اما صدا داد های ا.ت مثل یه کابوس وحشتناک از خواب بیدارش کرد
با چشمای نیمه باز که بخاطر نور شدید آفتاب و خماری خواب بیشتر باز نمیشدن از اتاق بیرون اومد و پله هارو دوتا یکی پایین اومد.
تهیونگ از پشت ، بازو های ا.ت رو گرفته بود و نامجون در حالی که جلوش ایستاده بود و سعی میکرد آرومش کنه ، با چنگای ا.ت زخمی میشد.
این خونه...این عمارت ، این متروکه..
هنوز بوی خاطرات خاک خوردهی اون دوتا بچه رو میداد که صدای خنده هاشون کلشو پر میکرد.
کل این خونه پر شدت بود از رد پای اون پسر بچه...
امکان نداشت با بودن تو همچین جایی ا.ت بتونه آروم بگیره.
بوی جونگ کوک گوشه گوشهی خونه رو پر کرده بود...
در حالی که ا.ت از اعماق وجودش جیغ میکشید و برای رها شدن از دست تهیونگ تقلا میکرد یونگی با قدمای بلند سمتش اومد:
تهیونگ ولش کن
تهیونگ: اما هیونگ...
خشم چشمای یونگی به تهیونگ اجازهی ادامه دادن نداد ، چارهای جز اطاعت نبود.
تهیونگ ا.ت رو ول کرد و نامجون با ترسی توی چهرهش به یونگی خیره شد
انگار میدونست قراره چی بشه
یونگی ا.ت رو سمت خودش برگردون و سیلی محکمی توی گوشش خوابوند.
نامجون:یونگی نه!
نامجون داشت سمت ا.ت میومد که یونگی دستشو بالا آورد و نامجون سر جاش ایستاد.
تهیونگ شک شده بود.
با وحشت به ا.ت که روی زمین افتاده بود و یونگی که با عصبانیت تمان دوباره سمتش میرفت رو نظاره میکرد.
یونگی از یقهی پیرهن سفید و پاره پارهی ا.ت گرفت و بلندش کرد.
محکمی سیلی رو میشد توی خون بینی ا.ت دید:
تا کجا میخوای ادامه بدی کیم ا.ت؟ تا کجا!؟
بلندی صدای یونگی کل عمارت و به لرزه انداخت .
یونگی:یه نگاهی به خودت بنداز ! تو کی هستی؟ کیم ا.ت کجاست؟...نه بزار یه سوال بهتر بپرسم... الان اون عوضی کجاست؟
ا.ت:اونو اینطور صدا نزن!!!!
با صدای بلند ا.ت یونگی یه سیلی دیگه تو گوش ا.ت خوابوند.
با صدای سیلی دوم برق از سر نامجون پرید
اما با این حال نظاره گر بود
چهرهی یونگی کمی آروم تر شد
یقهی ا.ت رو ول کرد و محکم بازو هاشو گرفت.
تهیونگ با نگاه کردن به دستای ا.ت گمون کرد که یونگی به قصد قلم کردن هر دوشون داره فشارشون میده.
یونگی:تا کی میخوای بردهی احساساتت باشی ا.ت؟
این احساسات مسخره به هیچ دردی نمیخورن!
خاموشش کن!
.
.
.
계속
+نه ، اون بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه
کسی که از ریش آبیش نترسه
و بهش میگه اشکالی نداره که با بقیه فرق داری
کسی که خود واقعیشو درک کنه..!》
"اشکالی نداره اگه خوب نباشی/کانگ ته"
+جونگ کوک کجاستتتت ولم کن! بزار برممممم
سرمای اتاق
سرو صدا های تهیونگ
داد زدنای نامجون
نور شدید آفتاب صبح...
هیچ کدوم نتونسته بود یونگی رو بیدار کنه
اما صدا داد های ا.ت مثل یه کابوس وحشتناک از خواب بیدارش کرد
با چشمای نیمه باز که بخاطر نور شدید آفتاب و خماری خواب بیشتر باز نمیشدن از اتاق بیرون اومد و پله هارو دوتا یکی پایین اومد.
تهیونگ از پشت ، بازو های ا.ت رو گرفته بود و نامجون در حالی که جلوش ایستاده بود و سعی میکرد آرومش کنه ، با چنگای ا.ت زخمی میشد.
این خونه...این عمارت ، این متروکه..
هنوز بوی خاطرات خاک خوردهی اون دوتا بچه رو میداد که صدای خنده هاشون کلشو پر میکرد.
کل این خونه پر شدت بود از رد پای اون پسر بچه...
امکان نداشت با بودن تو همچین جایی ا.ت بتونه آروم بگیره.
بوی جونگ کوک گوشه گوشهی خونه رو پر کرده بود...
در حالی که ا.ت از اعماق وجودش جیغ میکشید و برای رها شدن از دست تهیونگ تقلا میکرد یونگی با قدمای بلند سمتش اومد:
تهیونگ ولش کن
تهیونگ: اما هیونگ...
خشم چشمای یونگی به تهیونگ اجازهی ادامه دادن نداد ، چارهای جز اطاعت نبود.
تهیونگ ا.ت رو ول کرد و نامجون با ترسی توی چهرهش به یونگی خیره شد
انگار میدونست قراره چی بشه
یونگی ا.ت رو سمت خودش برگردون و سیلی محکمی توی گوشش خوابوند.
نامجون:یونگی نه!
نامجون داشت سمت ا.ت میومد که یونگی دستشو بالا آورد و نامجون سر جاش ایستاد.
تهیونگ شک شده بود.
با وحشت به ا.ت که روی زمین افتاده بود و یونگی که با عصبانیت تمان دوباره سمتش میرفت رو نظاره میکرد.
یونگی از یقهی پیرهن سفید و پاره پارهی ا.ت گرفت و بلندش کرد.
محکمی سیلی رو میشد توی خون بینی ا.ت دید:
تا کجا میخوای ادامه بدی کیم ا.ت؟ تا کجا!؟
بلندی صدای یونگی کل عمارت و به لرزه انداخت .
یونگی:یه نگاهی به خودت بنداز ! تو کی هستی؟ کیم ا.ت کجاست؟...نه بزار یه سوال بهتر بپرسم... الان اون عوضی کجاست؟
ا.ت:اونو اینطور صدا نزن!!!!
با صدای بلند ا.ت یونگی یه سیلی دیگه تو گوش ا.ت خوابوند.
با صدای سیلی دوم برق از سر نامجون پرید
اما با این حال نظاره گر بود
چهرهی یونگی کمی آروم تر شد
یقهی ا.ت رو ول کرد و محکم بازو هاشو گرفت.
تهیونگ با نگاه کردن به دستای ا.ت گمون کرد که یونگی به قصد قلم کردن هر دوشون داره فشارشون میده.
یونگی:تا کی میخوای بردهی احساساتت باشی ا.ت؟
این احساسات مسخره به هیچ دردی نمیخورن!
خاموشش کن!
.
.
.
계속
۱۴.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.