فراموشی*پارت8
_میفهمی داری چی میگیی!(با داد)
؟: اروم باشید دازای سان میفهمم سخته تونه ولی نمیشه کاریش کرد اما یه راهی وجود داره ولی ریسک ـش خیلی بالاست.
دازای: چه راهی.
دکتر: یه شُک باعث شده دوست شما فراموشی بگیره و یه شک دیگه باعث برگشتن حافظه ـش میشه(چه چرت و پرت. همین الان یه همچین درمانی اومد😎) البته نه یه شک ساده. یه شکی که ریسکش بسیار بالا باشه البته باعث مردن دوستتونم میشه.
دازای: دلم میخواد.. دوباره منو به یاد بیاره. اخه بین این همه مردم چرا فقط چویا چرا؟(با ناراحتی داره این حرفا رو میزنه)
دکتر: برام خیلی عجیبه. واقعا دوست خوبی هستی یعنی اینقدر باهاش خاطرات خوب و به یاد مودنی داری که سعی داری براش هر کاری بکنی؟
دازای: نه. اصلا باهاش.. خاطره ی شیرین ندارم ولی دوست.. دوست دارم دوباره لبخندشو ببینم.. دلم میخواد فقط بخنده.. و دلم میخواد فقط مال من باشه... میخوام لبخندشو ببینــــم!(جمله ی اخر با داد)
....
چویا به شیشه چسبیده بود و داشت بیرون و نگاه میکرد و یه لبخند زو و برگشت به سمت اکو و گفت:
از اینجا بیرون خیلی قشنگه.
اکو: همینطوره.
چویا دوباره به بیرون نگاه میکنه و مشغول تماشای بیرون میشه.
بلاخره چرخ و فلک می ایسته و چویا و اکو پیاده میشن.
اکو یه کش و قوسی به خودش میده و نفسشو بیرون میده.
اکو با دیدن اتسوشی چهره ی ترسناکی به خودش میگیره و میخواست به سمتش بره ولی.. چویا: میگم.. چیزی شده.. اکو سان؟
اکو: نه.. نه چیزی نیست.(تو ذهنش)=بهتره که تو این وضعیت پیش چویا بمونم بعدا به حساب ببرنما میرسم.
اتسوشی: هییییی! اکووووتاگاوااااا
اکو: چه مرگتههههه!
اتسو: عه.. سلام چویا سان چطورید؟
رامپو: اتسوشی؟
اتسو: بله رامپو سان؟
رامپو: چویا توی حادثه ی تصادف حافظه ـش رو از دست داد و الان تو رو یادش نمیاد.
اتسو: را. راست میگی؟
کونیکیدا: اره راست میگه. اتسوشی همه با خبر شدن اما تو نشدی.
اتسو: چی؟
چویا براش سوال بود که اونا کی هستن؟
اتسو دستشو روی شونه ی چویا میزاره و چویا کمی از این حرکت جا میخوره.
اتسو: چویا سان.. اصلا.. اصلا ناراحت نباشید.. ما کنارتیم. اتفاقیه که افتاده.. پس ناراحت نباشید باشه؟
رامپو: راست میگه.
چویا یه لبخند میزنه و میگه: خیلی.. خیلی ازتون ممنونم.
رامپو: چیزی خواستی بهم بگو من میتونم کمکت کنم.
چویا: چشم
تانیزاکی: ف.. فک کنم سرش به جایی خورده اولین باره که داره با کسی اینطوری رفتار میکنه.
چشمای کنجی برق میزنه و میگه: راس میگی؟ من تا به حال سرم به جایی نخورده.
کیوکا: ها؟ ولی من سرم یه بار خورد به درخت.
چشمای کنجی بیشتر برق میزنه.
تانی: ولش کن اون اصلا نمیدونه سر به جایی خوردت چیه.
چویا به رفتار اونا خنده ـش میگیریه و جلوی دهنشو میگیره تا صدای خنده ـش بلند نشه.
ادامه دارد...
خدافظ👋🏻
؟: اروم باشید دازای سان میفهمم سخته تونه ولی نمیشه کاریش کرد اما یه راهی وجود داره ولی ریسک ـش خیلی بالاست.
دازای: چه راهی.
دکتر: یه شُک باعث شده دوست شما فراموشی بگیره و یه شک دیگه باعث برگشتن حافظه ـش میشه(چه چرت و پرت. همین الان یه همچین درمانی اومد😎) البته نه یه شک ساده. یه شکی که ریسکش بسیار بالا باشه البته باعث مردن دوستتونم میشه.
دازای: دلم میخواد.. دوباره منو به یاد بیاره. اخه بین این همه مردم چرا فقط چویا چرا؟(با ناراحتی داره این حرفا رو میزنه)
دکتر: برام خیلی عجیبه. واقعا دوست خوبی هستی یعنی اینقدر باهاش خاطرات خوب و به یاد مودنی داری که سعی داری براش هر کاری بکنی؟
دازای: نه. اصلا باهاش.. خاطره ی شیرین ندارم ولی دوست.. دوست دارم دوباره لبخندشو ببینم.. دلم میخواد فقط بخنده.. و دلم میخواد فقط مال من باشه... میخوام لبخندشو ببینــــم!(جمله ی اخر با داد)
....
چویا به شیشه چسبیده بود و داشت بیرون و نگاه میکرد و یه لبخند زو و برگشت به سمت اکو و گفت:
از اینجا بیرون خیلی قشنگه.
اکو: همینطوره.
چویا دوباره به بیرون نگاه میکنه و مشغول تماشای بیرون میشه.
بلاخره چرخ و فلک می ایسته و چویا و اکو پیاده میشن.
اکو یه کش و قوسی به خودش میده و نفسشو بیرون میده.
اکو با دیدن اتسوشی چهره ی ترسناکی به خودش میگیره و میخواست به سمتش بره ولی.. چویا: میگم.. چیزی شده.. اکو سان؟
اکو: نه.. نه چیزی نیست.(تو ذهنش)=بهتره که تو این وضعیت پیش چویا بمونم بعدا به حساب ببرنما میرسم.
اتسوشی: هییییی! اکووووتاگاوااااا
اکو: چه مرگتههههه!
اتسو: عه.. سلام چویا سان چطورید؟
رامپو: اتسوشی؟
اتسو: بله رامپو سان؟
رامپو: چویا توی حادثه ی تصادف حافظه ـش رو از دست داد و الان تو رو یادش نمیاد.
اتسو: را. راست میگی؟
کونیکیدا: اره راست میگه. اتسوشی همه با خبر شدن اما تو نشدی.
اتسو: چی؟
چویا براش سوال بود که اونا کی هستن؟
اتسو دستشو روی شونه ی چویا میزاره و چویا کمی از این حرکت جا میخوره.
اتسو: چویا سان.. اصلا.. اصلا ناراحت نباشید.. ما کنارتیم. اتفاقیه که افتاده.. پس ناراحت نباشید باشه؟
رامپو: راست میگه.
چویا یه لبخند میزنه و میگه: خیلی.. خیلی ازتون ممنونم.
رامپو: چیزی خواستی بهم بگو من میتونم کمکت کنم.
چویا: چشم
تانیزاکی: ف.. فک کنم سرش به جایی خورده اولین باره که داره با کسی اینطوری رفتار میکنه.
چشمای کنجی برق میزنه و میگه: راس میگی؟ من تا به حال سرم به جایی نخورده.
کیوکا: ها؟ ولی من سرم یه بار خورد به درخت.
چشمای کنجی بیشتر برق میزنه.
تانی: ولش کن اون اصلا نمیدونه سر به جایی خوردت چیه.
چویا به رفتار اونا خنده ـش میگیریه و جلوی دهنشو میگیره تا صدای خنده ـش بلند نشه.
ادامه دارد...
خدافظ👋🏻
۷.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.