ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۸
عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-باباااااااااااااااااااااا اا
بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم
بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلممیگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم
سپهری امد بابا صدام کرد رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-ادمت میکنم دختره چموش
-منم وا میستم نگات میکنم
بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت
-خداحافظ عزیزم فردا میبینمت
با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه
بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم اخر از همه از خونه زدم بیرون بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر بله رو دادم با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم
نظرتون ؟
پارت ۸
عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-باباااااااااااااااااااااا اا
بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم
بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلممیگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم
سپهری امد بابا صدام کرد رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-ادمت میکنم دختره چموش
-منم وا میستم نگات میکنم
بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت
-خداحافظ عزیزم فردا میبینمت
با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه
بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم اخر از همه از خونه زدم بیرون بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر بله رو دادم با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم
نظرتون ؟
۳.۳k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.