short story
اعتماد مثل یه زهر شیرینه. اولش حس خوبی میده! انگار داری شیرینی حل شده توی لایه های یه قهوهی خوش طعم و عطر و میچشی. ولی وقتی هنوز طعمش داره دور زبونت میچرخه و عطرش توی مغزته، یهو درد و سوزش و توی تمام بدنت حس میکنی! آروم آروم و ذره ذره وجودتو به شیرینی میمکه و وقتی آخرین ذره ی وجودتو توی خودش حل کرد، ولت میکنه! تهیونگ برای من.... مثل همون قهوه و اعتمادم بهش، زهر توی قهوه بود! اونقدر شیرین بود که داشت دلمو میزد. اونقدر که دلم میخواست وسط چشیدن اون طعم شیرین، یکم لیمو بزارم روی زبونم و بهش استراحت بدم!
بهش اعتماد داشتم و وقتی برگشتم، فنجون قهومو جلوی یه نفر دیگه دیدم. برام مهم نیست که دیگه قهوم یخ کرده و طعمش برگشته...برام مهم نیس که زهرش شیرهی وجودمو میکشه؛ میخوامش! توی ذره ذرهی سلول های بدنم میخوامش. قرار نیست این قهوه و زهر کشندشو با کسی سهیم شم.
بهش اعتماد داشتم و وقتی برگشتم، فنجون قهومو جلوی یه نفر دیگه دیدم. برام مهم نیست که دیگه قهوم یخ کرده و طعمش برگشته...برام مهم نیس که زهرش شیرهی وجودمو میکشه؛ میخوامش! توی ذره ذرهی سلول های بدنم میخوامش. قرار نیست این قهوه و زهر کشندشو با کسی سهیم شم.
۱۷.۸k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.