رمان فرشته کوچولوم پارت ۲۷
یک هفته بعد... فرانسه.... پاریس
شروع کردم به جمع کردن تمام وسایل هام
پروازم به سمت کره بود
بلاخره بعد ده سال داشتم برمیگشتم به وطن خودم
البته اگه بهم زنگ نمی زد مطمعن نبودم برمیگردم یا نه
حس عجیبی داشتم بعد اون همه اتفاقاتی که افتاد هنوزم من دارم زندگی می کنم نفس می کشم
ی قطره اشک از چشمام افتاد که زود پاکش کردم
چون به چیزی نیاز نداشتم پس فقد چندتا لباس با چندتا وسایل مورد نیازم رو برداشتم
اومدم بیرون دره خونه رو قفل کردم
خدافظ خونه عزیزم تا چند مدت بعد
......
وارد فرودگاه شدم
منتظر بودم اسم پرواز رو بگن که بعد ی ربع گفتن
از جام بلند شدم بعد کارای لازم( حوصله ندارم بنویسم 💔)
وارد هواپیما شدم
این ی شروع جدید بود واسم حس عجیبی داشتم
چون خبر نداشتم ی چیزهایی جلو روم قرار داره
پرواز طولانی بود پس تصمیم گرفتم بخوابم
............
فرودگاه کره( همان )
از هواپیما خارج شدم
تو سالن بودم که پیام اومد تاکسی رسیده
رفتم سوار شدم
راننده:قربان مقصد کجاست؟
... :عمارت جئون فک کنم خودت بدونی کجاست
راننده: بله قربان
....... چند ساعت بعد
راننده :رسیدیم قربان
.. :ممنون
از ماشین پیاده شدم و جلوی اون عمارت بزرگ وایستادم
دوتا نگهبان اومدن سمتم
نگهبان اول : شما؟
.. :به اربابتون بگین ایکو اومده خودش میفهمه
نگهبان اول: بسیار خب لیام تماس بگیر
چند دقیقه بعد
نگهبان دوم : بفرمایید داخل جناب ایکو
اینو گفت و من وارد شدم بعد چند دقیقه رسیدم به در بزرگ عمارت
دیدم جئون با عظمت بزرگی اونجا وایستاده
دوتا خدمتکار اومدن و تمام وسایلم رو گرفتن
کوک: مشتاق دیدار جناب ایکو یا همون کیم تهیونگ
تهیونگ: اونجوری نکن میدونی که کار داشتم
کوک: بله بله از روزنامه ها دنبالت می کنم واسه خودت شدی ی پا شرلوک هومز ها
تهیونگ : اگه نبودم که الان ی کارگاه دیگرو صدا زده بودی
کوک:باشه باشه فقد داری ضایعم می کنی هیونگ
بیا داخل
کوک:سوزی وسایل جناب کیم رو ببر به اتاقی که اماده کردین
وارد عمارت شدم هیچیش تغییر نکرده تنها تغییر اینه کوک بزرگ شده
تهیونگ: پشت تلفن هم گفتم اینجا هم میگم بهت جئون..... تسلیت میگم
کوک ی نگاه به زمین کرد و خنده تلخی کرد
ممنون هیونگ
تهیونگ : قول میدم اومدنم بیهوده نباشه و زودتر قاتل دخترت رو پیدا کنم یا همون پیدا کنیم
کوک:اره امیدوارم
کوک:خب بیا بشین
......... بریم پارت بعد
بلاخره داره میرسه به جاهای خوب هعیی
شروع کردم به جمع کردن تمام وسایل هام
پروازم به سمت کره بود
بلاخره بعد ده سال داشتم برمیگشتم به وطن خودم
البته اگه بهم زنگ نمی زد مطمعن نبودم برمیگردم یا نه
حس عجیبی داشتم بعد اون همه اتفاقاتی که افتاد هنوزم من دارم زندگی می کنم نفس می کشم
ی قطره اشک از چشمام افتاد که زود پاکش کردم
چون به چیزی نیاز نداشتم پس فقد چندتا لباس با چندتا وسایل مورد نیازم رو برداشتم
اومدم بیرون دره خونه رو قفل کردم
خدافظ خونه عزیزم تا چند مدت بعد
......
وارد فرودگاه شدم
منتظر بودم اسم پرواز رو بگن که بعد ی ربع گفتن
از جام بلند شدم بعد کارای لازم( حوصله ندارم بنویسم 💔)
وارد هواپیما شدم
این ی شروع جدید بود واسم حس عجیبی داشتم
چون خبر نداشتم ی چیزهایی جلو روم قرار داره
پرواز طولانی بود پس تصمیم گرفتم بخوابم
............
فرودگاه کره( همان )
از هواپیما خارج شدم
تو سالن بودم که پیام اومد تاکسی رسیده
رفتم سوار شدم
راننده:قربان مقصد کجاست؟
... :عمارت جئون فک کنم خودت بدونی کجاست
راننده: بله قربان
....... چند ساعت بعد
راننده :رسیدیم قربان
.. :ممنون
از ماشین پیاده شدم و جلوی اون عمارت بزرگ وایستادم
دوتا نگهبان اومدن سمتم
نگهبان اول : شما؟
.. :به اربابتون بگین ایکو اومده خودش میفهمه
نگهبان اول: بسیار خب لیام تماس بگیر
چند دقیقه بعد
نگهبان دوم : بفرمایید داخل جناب ایکو
اینو گفت و من وارد شدم بعد چند دقیقه رسیدم به در بزرگ عمارت
دیدم جئون با عظمت بزرگی اونجا وایستاده
دوتا خدمتکار اومدن و تمام وسایلم رو گرفتن
کوک: مشتاق دیدار جناب ایکو یا همون کیم تهیونگ
تهیونگ: اونجوری نکن میدونی که کار داشتم
کوک: بله بله از روزنامه ها دنبالت می کنم واسه خودت شدی ی پا شرلوک هومز ها
تهیونگ : اگه نبودم که الان ی کارگاه دیگرو صدا زده بودی
کوک:باشه باشه فقد داری ضایعم می کنی هیونگ
بیا داخل
کوک:سوزی وسایل جناب کیم رو ببر به اتاقی که اماده کردین
وارد عمارت شدم هیچیش تغییر نکرده تنها تغییر اینه کوک بزرگ شده
تهیونگ: پشت تلفن هم گفتم اینجا هم میگم بهت جئون..... تسلیت میگم
کوک ی نگاه به زمین کرد و خنده تلخی کرد
ممنون هیونگ
تهیونگ : قول میدم اومدنم بیهوده نباشه و زودتر قاتل دخترت رو پیدا کنم یا همون پیدا کنیم
کوک:اره امیدوارم
کوک:خب بیا بشین
......... بریم پارت بعد
بلاخره داره میرسه به جاهای خوب هعیی
۳.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.