p 90
( ات ویو )
معلم اخم کرد....انگار بهش بر خورده بود.....
€ پس لطفا بشینید و نظم کلاس رو بهم نزنید......
بادیگارد ها روی صندلی های خالی اطرافم نشستن......اره....من همین قدر تنها بودم :) .........معلم شروع کرد به درس دادن......
( ۲ ساعت بعد)
از کافه تریای مدرسه به همراه اون دوتا بادیگارد بیرون اومدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم......وارد شدم و به سمت سینک دستشویی رفتم تا ابی به دست و صورتم بزنم.....ی صدای پچ پچی اون پشت میومد.....شیر آب و قطع کردم تا صدا واضح تر بشه.....
( علامت اون هایی که حرف میزدن * )
* من هنوز باورم نمیشه تهیونگ انتقالی گرفته
* اره بعضی از بچه ها میگن دیدنش صورتش خیلی داغون بود و ی دستش شکسته بود
* واقعا؟
* اره..... ی سری شایعه هست که میگه آدم های شاهزاده کارشو ساختن
* چی؟.....چرا اخه؟
* نمیدونم....اما شاید به همین دختره انسانه ربط داشته باشه......اون روز که دعوا کردن یادته؟.....
* اره
* اون روز گوشی مو تو کلاس جا گذاشته بودم برگشته بودم تو حیاط مدرسه که شاهزاده رو دیدم سوار ی ماشین شد و چند دقیقه بعدش همون انسانه رفت سوار شد.....
* واقعا؟
* اره بابا
* پس معلم برای همین می گفت باهاش در نیوفتیم.....وای اگه به شاهزاده بگه ما مسخرش کردیم چی؟!
* نچ اگه می خواست بگه تا الان گفته بود.....
(چند مین بعد)
بی هدف توی حیاط مدرسه قدم میزدم......یعنی واقعا از اینجا رفته؟......واقعا کار ارباب بوده،؟.......یعنی باید از خودش بپرسم؟.......نه......سرمو به طرفین تکون دادم تا افکارم رو بیرون کنم.......به سمت کلاس قدم برداشتم و وارد شدم....... بعد از چند دقیقه معلم وارد شد......
€ خب بچه ها ی خبر براتون دارم......ما دو روز دیگه ی جشنواره داریم که هر ساله انجامش میدیم و شما هم باید با والدین یا سرپرستتون بیاید.......
سرپرست؟.......ارباب سرپرست من میشه یعنی.......من جز ارباب کسی رو ندارم......اما فکر نکنم اون بیاد.....یعنی بازم تنهام؟......نفسم و آه مانند به بیرون فرستادم.....اره....من همیشه تنهام......ارباب نمیتونه بیاد......اگه بیاد می خواد خودشو کی من معرفی کنه......کسی نمیدونه من دختر عموشم......پس نمیاد......
( چند ساعت بعد)
در ویلا رو باز کردم و وارد شدم و ارباب رو در حالی که روی مبل نشسته بود و توی ی دستش ماگ قهوه بود و توی دست دیگش موبایل دیدم......سلام ارومی کردم که سرشو بالا آورد و نیم نگاهی بهم کرد و سر تکون داد.......زیادی باهام سرد شده بود مگه نه؟.......از دیروز تا حالا باهام سر رفتار میکنه جوری که انگار من وجود ندارم........به سمت اتاقم رفتم.......لباس هام رو عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم و روی مبل روبه روی ارباب نشستم......حتی نیم نگاهی ام بهم ننداخت......سرمو انداخته بودم پایین و به رفتار های ارباب فکر می کردم که........
معلم اخم کرد....انگار بهش بر خورده بود.....
€ پس لطفا بشینید و نظم کلاس رو بهم نزنید......
بادیگارد ها روی صندلی های خالی اطرافم نشستن......اره....من همین قدر تنها بودم :) .........معلم شروع کرد به درس دادن......
( ۲ ساعت بعد)
از کافه تریای مدرسه به همراه اون دوتا بادیگارد بیرون اومدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم......وارد شدم و به سمت سینک دستشویی رفتم تا ابی به دست و صورتم بزنم.....ی صدای پچ پچی اون پشت میومد.....شیر آب و قطع کردم تا صدا واضح تر بشه.....
( علامت اون هایی که حرف میزدن * )
* من هنوز باورم نمیشه تهیونگ انتقالی گرفته
* اره بعضی از بچه ها میگن دیدنش صورتش خیلی داغون بود و ی دستش شکسته بود
* واقعا؟
* اره..... ی سری شایعه هست که میگه آدم های شاهزاده کارشو ساختن
* چی؟.....چرا اخه؟
* نمیدونم....اما شاید به همین دختره انسانه ربط داشته باشه......اون روز که دعوا کردن یادته؟.....
* اره
* اون روز گوشی مو تو کلاس جا گذاشته بودم برگشته بودم تو حیاط مدرسه که شاهزاده رو دیدم سوار ی ماشین شد و چند دقیقه بعدش همون انسانه رفت سوار شد.....
* واقعا؟
* اره بابا
* پس معلم برای همین می گفت باهاش در نیوفتیم.....وای اگه به شاهزاده بگه ما مسخرش کردیم چی؟!
* نچ اگه می خواست بگه تا الان گفته بود.....
(چند مین بعد)
بی هدف توی حیاط مدرسه قدم میزدم......یعنی واقعا از اینجا رفته؟......واقعا کار ارباب بوده،؟.......یعنی باید از خودش بپرسم؟.......نه......سرمو به طرفین تکون دادم تا افکارم رو بیرون کنم.......به سمت کلاس قدم برداشتم و وارد شدم....... بعد از چند دقیقه معلم وارد شد......
€ خب بچه ها ی خبر براتون دارم......ما دو روز دیگه ی جشنواره داریم که هر ساله انجامش میدیم و شما هم باید با والدین یا سرپرستتون بیاید.......
سرپرست؟.......ارباب سرپرست من میشه یعنی.......من جز ارباب کسی رو ندارم......اما فکر نکنم اون بیاد.....یعنی بازم تنهام؟......نفسم و آه مانند به بیرون فرستادم.....اره....من همیشه تنهام......ارباب نمیتونه بیاد......اگه بیاد می خواد خودشو کی من معرفی کنه......کسی نمیدونه من دختر عموشم......پس نمیاد......
( چند ساعت بعد)
در ویلا رو باز کردم و وارد شدم و ارباب رو در حالی که روی مبل نشسته بود و توی ی دستش ماگ قهوه بود و توی دست دیگش موبایل دیدم......سلام ارومی کردم که سرشو بالا آورد و نیم نگاهی بهم کرد و سر تکون داد.......زیادی باهام سرد شده بود مگه نه؟.......از دیروز تا حالا باهام سر رفتار میکنه جوری که انگار من وجود ندارم........به سمت اتاقم رفتم.......لباس هام رو عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم و روی مبل روبه روی ارباب نشستم......حتی نیم نگاهی ام بهم ننداخت......سرمو انداخته بودم پایین و به رفتار های ارباب فکر می کردم که........
۳۰.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.