پارت۱۰۱ (خوش اومدی عزیزم )
- ماشاا... عجب دومادي بود! چشمم کف پاش، مادر خيلي به هم مياين. خيلي آقا و خوشگل بود.
از لحن عزيز خنده ام گرفت و عزيز ادامه داد:
- مامانش چه قدر خانوم و نجيب بود! همچين که حرف مي زد، دلم مي خواست زل بزنم توي دهنش. اين دندوناش مثل مرواريد سفيد و رديف.
با خنده گفتم:
- استغفرا... عزيز خجالت بکش!
بابا هم خنديد و رو به من گفت:
- نظرت چيه؟ جدي مي خواي فکر کني يا خواستي ناز کرده باشي؟
نمي شد رک به بابا بگم موافقم! ممکن بود شک کنه. از اين رو گفتم:
- نه واقعا مي خوام فکر کنم. آخه ازدواج تو برنامه ي کاري من نبوده.
- خوب پسريه ترسا، عين ماني، حيفه از دست بره.
در حالي که از پله ها بالا مي رفتم گفتم:
- روش فکر مي کنم.
روزي که آرتان اومد خواستگاري من پنج شنبه بود. امروز هم دوباره پنج شنبه بود، قرار بود با بچه ها بريم پاتوق. دوست داشتم برم ببينم آرتان هم مياد يا نه. لباس مرتبي پوشيدم و از خونه خارج شدم. از وقتي آرتان اومده بود خواستگاري، سختگيري بابا نسبت به من کمتر شده بود و حتي اگه تا سر کوچه هم مي خواستم برم، سوئيچ ماشين و بهم مي داد. حتي يه بار بهم گفته بود مي خواد ماشين و به اسم خودم بکنه. بنفشه و شبنم که سوار شدن، مشت و لگدشون بود که به سمتم مي پريد. بنفشه گفت:
- خيلي کثافتي، يه هفته است هر چي زنگ مي زنم جواب سر بالا مي دي. عزيز هم که مي گفت رفتي ويلاي شميران. آشغال نمي گي از فوضولي کهير مي زنم؟
از عمد به عزيز گفته بودم به شبنم و بنفشه بگه ويلاي شميرانم که هوس نکنن بيان اون جا. حوصله شون و نداشتم. شبنم گفت:
- اومد يا نه؟ کشتي ما رو.
- اي بابا! رو دسته هر چي فضوله بلند شدين شما، آره اومد.
- واي خدا جون! چي پوشيده بود؟
- گوني.
- زهرمار، آرتان با اون پرستيژ و اون ماشينش گوني مي پوشه؟
از لحن عزيز خنده ام گرفت و عزيز ادامه داد:
- مامانش چه قدر خانوم و نجيب بود! همچين که حرف مي زد، دلم مي خواست زل بزنم توي دهنش. اين دندوناش مثل مرواريد سفيد و رديف.
با خنده گفتم:
- استغفرا... عزيز خجالت بکش!
بابا هم خنديد و رو به من گفت:
- نظرت چيه؟ جدي مي خواي فکر کني يا خواستي ناز کرده باشي؟
نمي شد رک به بابا بگم موافقم! ممکن بود شک کنه. از اين رو گفتم:
- نه واقعا مي خوام فکر کنم. آخه ازدواج تو برنامه ي کاري من نبوده.
- خوب پسريه ترسا، عين ماني، حيفه از دست بره.
در حالي که از پله ها بالا مي رفتم گفتم:
- روش فکر مي کنم.
روزي که آرتان اومد خواستگاري من پنج شنبه بود. امروز هم دوباره پنج شنبه بود، قرار بود با بچه ها بريم پاتوق. دوست داشتم برم ببينم آرتان هم مياد يا نه. لباس مرتبي پوشيدم و از خونه خارج شدم. از وقتي آرتان اومده بود خواستگاري، سختگيري بابا نسبت به من کمتر شده بود و حتي اگه تا سر کوچه هم مي خواستم برم، سوئيچ ماشين و بهم مي داد. حتي يه بار بهم گفته بود مي خواد ماشين و به اسم خودم بکنه. بنفشه و شبنم که سوار شدن، مشت و لگدشون بود که به سمتم مي پريد. بنفشه گفت:
- خيلي کثافتي، يه هفته است هر چي زنگ مي زنم جواب سر بالا مي دي. عزيز هم که مي گفت رفتي ويلاي شميران. آشغال نمي گي از فوضولي کهير مي زنم؟
از عمد به عزيز گفته بودم به شبنم و بنفشه بگه ويلاي شميرانم که هوس نکنن بيان اون جا. حوصله شون و نداشتم. شبنم گفت:
- اومد يا نه؟ کشتي ما رو.
- اي بابا! رو دسته هر چي فضوله بلند شدين شما، آره اومد.
- واي خدا جون! چي پوشيده بود؟
- گوني.
- زهرمار، آرتان با اون پرستيژ و اون ماشينش گوني مي پوشه؟
۳.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.