کسی که خانوادم شد p 58
( ات ویو )
_ بیا بگیرش.....
به پاکتی که توی دستش بود نگاه کردم.....شبیه پاکت آبمیوه بود....اما آبمیوه نبود....میتونستم اینو از بویی که از داخل اون پاکت به بیرون ساته میشه بفهم....از زمانی که تبدیل شدم حس بویاییم چندین برابر شده بود و می تونستم بو های اطرافم را تا چندین کیلومتر اونور تر تشخیص بدم......پاکت رو از دستش گرفتم.....بوی عجیبی میداد.....بوش برام آشنا بود......
+ این چیه؟ بوی آشنایی میده.....
_ بوی خونه.....خون من.....
با تعجب بهش نگاه کردم.....چرا خون خودش.....
_ چون تازه تبدیل شدی زود به زود به خون نیاز پیدا میکنی....تقریبا هر روز باید بخوری اما بعد که عادی شد میشه هفته ای یک بار.....
بهش سوالی نگاه کردم و سرم و کج کردم....
+ اما آخه چرا خون تو؟
_ چون من صاحب توعم.....از امروز به بعد فقط باید از خون من بخوری....
با تعجب و سر کج نگاهش میکردم....مگه من دختر عموش نبودم.....مگه منو خواهر خودش نمیدونست.....همیشه توی بچگیم بهم میگفت مثل ی برادر پشتمه اما حالا......میگه که صاحب من؟...... انگار حالمو فهمیده بود که خودش جواب داد....
_ اینکه دختر عمومی دلیل بر این نیست که دلیل اینجا بودنت رو فراموش کنیم....تو اینجایی چون من خواستم.....اینجایی تا منبع تغذیم باشی....
پس هنوزم حکم غذا رو براش داشتم....درست مثل ی بشکه پر از خون مورد علاقش بودم که فقط اون حق خوردن ازش رو داشت.....همون قدر حریص.....همون قدر خود خواه.....سعی کردم حد خودم رو بدونم.....درسته.....حق با اون بود....اینکه بهم اجازه داد به اسم صداش کنم و دیگه باهام مثل ی برده نیست دلیل بر رد شدن از خط قرمز نبود......نباید از خط قرمز رد میشدم.....داشت اینو به وضوح بهم میگفت.....سرمو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.....ماشین روبه روی مدرسه ایستاد.....تشکر زیر لبی ای گفتم و درو باز کردم.....
_ یادت باشه حتی اگه الان دیگه ی جورایی خون اشام هم حساب بشی بازم نباید به هیچکس نزدیک بشی.....تو مال منی....خونت مال منه....فهمیدی؟!
همیشه در هر شرایطی بدجنس بود.....همیشه منو ی کالا میدید....همیشه.....
_ نشنیدم جوابتو.....
سرمو بالا آوردم اما به چشماش نگاه نکردم....جدیدا هر وقت به چشماش نگاه میکنم ناخداگاه توشون غرق میشم.....اون چشما دست مثله دو جفت سیاهچاله ی عمیق و بی پایان بودن که که هروقت بهشون نگاه میکردم احساس میکردم در حال ی سقوط ازادم که هیچوقت پایانی نداره.....به اخم بین ابرو هاش که جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که همیشه جاشون اونجاست نگاه میکردم......
+ بله....
_ آفرین....حالا برو....
درو بستم و به سمت مدرسه حرکت کردم.....صدای کشیدن لاستیک های ماشین رو زمین رو حس کردم اما برنگشتم......
_ بیا بگیرش.....
به پاکتی که توی دستش بود نگاه کردم.....شبیه پاکت آبمیوه بود....اما آبمیوه نبود....میتونستم اینو از بویی که از داخل اون پاکت به بیرون ساته میشه بفهم....از زمانی که تبدیل شدم حس بویاییم چندین برابر شده بود و می تونستم بو های اطرافم را تا چندین کیلومتر اونور تر تشخیص بدم......پاکت رو از دستش گرفتم.....بوی عجیبی میداد.....بوش برام آشنا بود......
+ این چیه؟ بوی آشنایی میده.....
_ بوی خونه.....خون من.....
با تعجب بهش نگاه کردم.....چرا خون خودش.....
_ چون تازه تبدیل شدی زود به زود به خون نیاز پیدا میکنی....تقریبا هر روز باید بخوری اما بعد که عادی شد میشه هفته ای یک بار.....
بهش سوالی نگاه کردم و سرم و کج کردم....
+ اما آخه چرا خون تو؟
_ چون من صاحب توعم.....از امروز به بعد فقط باید از خون من بخوری....
با تعجب و سر کج نگاهش میکردم....مگه من دختر عموش نبودم.....مگه منو خواهر خودش نمیدونست.....همیشه توی بچگیم بهم میگفت مثل ی برادر پشتمه اما حالا......میگه که صاحب من؟...... انگار حالمو فهمیده بود که خودش جواب داد....
_ اینکه دختر عمومی دلیل بر این نیست که دلیل اینجا بودنت رو فراموش کنیم....تو اینجایی چون من خواستم.....اینجایی تا منبع تغذیم باشی....
پس هنوزم حکم غذا رو براش داشتم....درست مثل ی بشکه پر از خون مورد علاقش بودم که فقط اون حق خوردن ازش رو داشت.....همون قدر حریص.....همون قدر خود خواه.....سعی کردم حد خودم رو بدونم.....درسته.....حق با اون بود....اینکه بهم اجازه داد به اسم صداش کنم و دیگه باهام مثل ی برده نیست دلیل بر رد شدن از خط قرمز نبود......نباید از خط قرمز رد میشدم.....داشت اینو به وضوح بهم میگفت.....سرمو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.....ماشین روبه روی مدرسه ایستاد.....تشکر زیر لبی ای گفتم و درو باز کردم.....
_ یادت باشه حتی اگه الان دیگه ی جورایی خون اشام هم حساب بشی بازم نباید به هیچکس نزدیک بشی.....تو مال منی....خونت مال منه....فهمیدی؟!
همیشه در هر شرایطی بدجنس بود.....همیشه منو ی کالا میدید....همیشه.....
_ نشنیدم جوابتو.....
سرمو بالا آوردم اما به چشماش نگاه نکردم....جدیدا هر وقت به چشماش نگاه میکنم ناخداگاه توشون غرق میشم.....اون چشما دست مثله دو جفت سیاهچاله ی عمیق و بی پایان بودن که که هروقت بهشون نگاه میکردم احساس میکردم در حال ی سقوط ازادم که هیچوقت پایانی نداره.....به اخم بین ابرو هاش که جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که همیشه جاشون اونجاست نگاه میکردم......
+ بله....
_ آفرین....حالا برو....
درو بستم و به سمت مدرسه حرکت کردم.....صدای کشیدن لاستیک های ماشین رو زمین رو حس کردم اما برنگشتم......
۳۶.۹k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.