آرامش پارت ۶
ات:ددی
جیمین:جونم بیبی؟
ات:یااااا تو چقدر بدی بلند شو دیگه بیا بریم
جیمین:باشه باشه هرچی تو بگی
*فلش بک به خونه ی ات و کوک*
(نکته جیمین نمیدونه ات برادر داره)
خودم ویو😎😎🗿🗿
ات و جیمین وارد خونه شدن کوک داشت تلویزیون نگاه میکرد ات که خیلی دلش برای کوک تنگ شده بود پرید توی بغل کوک جیمینم یه جا وایساد به به ات نگاه کرد
کوک:آی بچه آروم انگار هزارساله ندیدیم
ات اخم کرد و گفت:آره همین امروز صبح قیافه ی نحصتو دیدم(مگه قیافه پسرم چشه میمون؟😐)
ات سوئیچ ماشینو از توی جیبش در آورد داد به کوک
کوک:بچم سالمه که؟مواظبش بودی؟با خوشگل بابایی درست رفتار کردی دیگه؟
ات:آره آره سالمه سالمه حتی یه لکه هم نداره خیالت راحت
جیمین چشماش شده بود چهارتا و معلوم بود خیلی اعصبانی بود ات هم نمدونست چرا
کوک:و ایشون کی باشن
ات:او راست میگی یادم رفت معرفی کنم کوک جیمین جیمین کوک
کوک:خوشبختم
جیمین با حرص:همچنین
ات:جیمین دوست پسرمه
کوک : وایسا یعنی داری میگی که من دیگه قرار نیست فرشته کوچولومو ببینم؟(با ناراحتی)
ات:بله
کوک : یعنی الانم اومدی تا لباساتو ببری؟
ات:بله متاسفانه
کوک محکم ات رو به آغوش کشید و پیشونیش رو بوسید و آروم جوری که جیمین نشنوه توی گوش ات گفت
کوک:اگه یه وقت این خواهر شوهره اذیتت کرد به خودم بگو دفنش کنم اوکی؟
ات:اوکی(و یه چشمک به کوک زد)
ات:جیمین بیا بریم بالا اتاقم لباسامو جمع کنیم
جیمین با عصبانیت:باشه
رفتن بالا توی اتاق ات که یه دفعه..........
جیمین:جونم بیبی؟
ات:یااااا تو چقدر بدی بلند شو دیگه بیا بریم
جیمین:باشه باشه هرچی تو بگی
*فلش بک به خونه ی ات و کوک*
(نکته جیمین نمیدونه ات برادر داره)
خودم ویو😎😎🗿🗿
ات و جیمین وارد خونه شدن کوک داشت تلویزیون نگاه میکرد ات که خیلی دلش برای کوک تنگ شده بود پرید توی بغل کوک جیمینم یه جا وایساد به به ات نگاه کرد
کوک:آی بچه آروم انگار هزارساله ندیدیم
ات اخم کرد و گفت:آره همین امروز صبح قیافه ی نحصتو دیدم(مگه قیافه پسرم چشه میمون؟😐)
ات سوئیچ ماشینو از توی جیبش در آورد داد به کوک
کوک:بچم سالمه که؟مواظبش بودی؟با خوشگل بابایی درست رفتار کردی دیگه؟
ات:آره آره سالمه سالمه حتی یه لکه هم نداره خیالت راحت
جیمین چشماش شده بود چهارتا و معلوم بود خیلی اعصبانی بود ات هم نمدونست چرا
کوک:و ایشون کی باشن
ات:او راست میگی یادم رفت معرفی کنم کوک جیمین جیمین کوک
کوک:خوشبختم
جیمین با حرص:همچنین
ات:جیمین دوست پسرمه
کوک : وایسا یعنی داری میگی که من دیگه قرار نیست فرشته کوچولومو ببینم؟(با ناراحتی)
ات:بله
کوک : یعنی الانم اومدی تا لباساتو ببری؟
ات:بله متاسفانه
کوک محکم ات رو به آغوش کشید و پیشونیش رو بوسید و آروم جوری که جیمین نشنوه توی گوش ات گفت
کوک:اگه یه وقت این خواهر شوهره اذیتت کرد به خودم بگو دفنش کنم اوکی؟
ات:اوکی(و یه چشمک به کوک زد)
ات:جیمین بیا بریم بالا اتاقم لباسامو جمع کنیم
جیمین با عصبانیت:باشه
رفتن بالا توی اتاق ات که یه دفعه..........
۲.۸k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.