کپشن ;-D
دیگه نتونست ادامه بده و سرشو انداخت پایین؛ پنجه هاشو فرستاد لای موهاش و یهو دیدم شونه هاش داره می لرزه، گریه می کرد، نفسم بالا نمیومد، انگاری یه وزنه دویست کیلویی انداخته بود توی دلم. آروم گفتم: الان حال خانومتون چطوره؟
سرشو آورد بالا و چشمای خیسشو پاک کرد و گفت:
- تعریفی نداره، اومدم جواب آزمایششو نشون دکتر بدم. ولی حالش روبه راه نیس، میگن علائم حیاتیش خیلی اومده پایین.
سرمو انداختم پایین و گفتم: انشالله که حالشون خوب میشه
- خانوم ببخشید دکتر گفت این برگه بدم شما...
سمت صدا برگشتم، طبق معمول اول هفته بود و سرباز. برگه شو از دستش گرفتم و زنگ دکتر که خورد، مریض بعدی و صدا زدم و برگشتم پشت سیستم. کد درخواستشو وارد کردم و نفهمیدم چطوری اطلاعاتشو ثبت کردم. ذهنم اونقدر درگیر بود که نمی تونستم درست عکس العمل نشون بدم. خیره شده بودم به مانتیتور روبروم، یهو یه صدایی منو به خودم اورد:
دختر منتظر چی؟ ارسالش کن به نظام وظیفه که الانه از پلیس به علاوه ده زنگ بزنن.
سرمو اوردم بالا. یکی از همکارا بود. چشمامو که دید با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ دیوونه چرا گریه میکنی؟
انگار خودمم تازه فهمیده بودم گریه م گرفته! عینکمو از روی چشمام برداشتم و خواستم با پشت دستم اشکامو پاک کنم که توی هوا دستمو گرفت و با حرص گفت:
بی صاحاب مونده رو نزن به چشمات. از سر صبح داری به صد تا دفترچه و کارت و سیستم دست میزنی.
با نگاهش اشاره کرد برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و تا وقتی برگردم، جامو پر میکنه.
از جام بلند شدم و سمت آبدارخونه راه افتادم و میون راه بهش گفتم: مریض بعدی خانوم فلانیه، به اون آقا هم بگو برگه سبزش باید همراهش باشه. با قدمای تند وارد آبدارخونه شدم و در و بستم، پشتمو به کاشی های سرد تکیه دادم و آروم سر خوردم زمین. دیگه گریه اَمونمو بُرید و از ته دل زار زدم.
انگاری گذشته های خیالی به سمتم هجوم آورده بودن. صدای آشنایی توی سرم می چرخید که میگفت: ما پسرا یه وقتایی عصبی میشیم، دیوونه میشیم، نامرد میشیم، هر دری وری دلمون بخواد درست سر همونی خالی میکنیم که بیشتر از همه دلتنگشیم، درست اشک همونیو درمیاریم که چشماش همه زندگیمونه، همونیو زجر میدیم که همه دنیامونه، اما تو به دل نگیرها!؟ بخدا که اون لحظه خودمونم نمیفهمیم چه مرگمونه، اخه ما که مثل شما دخترا صبور نیستیم، ما که نمیتونیم مثل شما هر بلایی روی سرمون هوار شد دم نزنیم، ما نمیتونیم توی خودمون بریزیم و خورد شیم، ما داد میزنیم، ما نعره میکشیم ما وحشی میشیم. ما هر کاری میکنیم تا خالی بشیم، حتی اگه شده خون راه میندازیم که دلمون آروم بگیره، اما خداشاهده همش از روی عصبانیته. دلی نیست، آخه چرا انقدر دل نازکی تو دختر! انقدر زودرنج بودنم خوب نیستا؟ ولی بین خودمون بمونه ها، دختر دل نازکش قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم که تقه ای به در خورد و گفت: دختر زنده ای؟ حالت خوبه تو؟
سرشو آورد بالا و چشمای خیسشو پاک کرد و گفت:
- تعریفی نداره، اومدم جواب آزمایششو نشون دکتر بدم. ولی حالش روبه راه نیس، میگن علائم حیاتیش خیلی اومده پایین.
سرمو انداختم پایین و گفتم: انشالله که حالشون خوب میشه
- خانوم ببخشید دکتر گفت این برگه بدم شما...
سمت صدا برگشتم، طبق معمول اول هفته بود و سرباز. برگه شو از دستش گرفتم و زنگ دکتر که خورد، مریض بعدی و صدا زدم و برگشتم پشت سیستم. کد درخواستشو وارد کردم و نفهمیدم چطوری اطلاعاتشو ثبت کردم. ذهنم اونقدر درگیر بود که نمی تونستم درست عکس العمل نشون بدم. خیره شده بودم به مانتیتور روبروم، یهو یه صدایی منو به خودم اورد:
دختر منتظر چی؟ ارسالش کن به نظام وظیفه که الانه از پلیس به علاوه ده زنگ بزنن.
سرمو اوردم بالا. یکی از همکارا بود. چشمامو که دید با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ دیوونه چرا گریه میکنی؟
انگار خودمم تازه فهمیده بودم گریه م گرفته! عینکمو از روی چشمام برداشتم و خواستم با پشت دستم اشکامو پاک کنم که توی هوا دستمو گرفت و با حرص گفت:
بی صاحاب مونده رو نزن به چشمات. از سر صبح داری به صد تا دفترچه و کارت و سیستم دست میزنی.
با نگاهش اشاره کرد برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و تا وقتی برگردم، جامو پر میکنه.
از جام بلند شدم و سمت آبدارخونه راه افتادم و میون راه بهش گفتم: مریض بعدی خانوم فلانیه، به اون آقا هم بگو برگه سبزش باید همراهش باشه. با قدمای تند وارد آبدارخونه شدم و در و بستم، پشتمو به کاشی های سرد تکیه دادم و آروم سر خوردم زمین. دیگه گریه اَمونمو بُرید و از ته دل زار زدم.
انگاری گذشته های خیالی به سمتم هجوم آورده بودن. صدای آشنایی توی سرم می چرخید که میگفت: ما پسرا یه وقتایی عصبی میشیم، دیوونه میشیم، نامرد میشیم، هر دری وری دلمون بخواد درست سر همونی خالی میکنیم که بیشتر از همه دلتنگشیم، درست اشک همونیو درمیاریم که چشماش همه زندگیمونه، همونیو زجر میدیم که همه دنیامونه، اما تو به دل نگیرها!؟ بخدا که اون لحظه خودمونم نمیفهمیم چه مرگمونه، اخه ما که مثل شما دخترا صبور نیستیم، ما که نمیتونیم مثل شما هر بلایی روی سرمون هوار شد دم نزنیم، ما نمیتونیم توی خودمون بریزیم و خورد شیم، ما داد میزنیم، ما نعره میکشیم ما وحشی میشیم. ما هر کاری میکنیم تا خالی بشیم، حتی اگه شده خون راه میندازیم که دلمون آروم بگیره، اما خداشاهده همش از روی عصبانیته. دلی نیست، آخه چرا انقدر دل نازکی تو دختر! انقدر زودرنج بودنم خوب نیستا؟ ولی بین خودمون بمونه ها، دختر دل نازکش قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم که تقه ای به در خورد و گفت: دختر زنده ای؟ حالت خوبه تو؟
۳.۰k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.