پارت ۱۱(دردعشق)
با شنیدن اسمش پوزخندی زد و گفت: بگو بیاد داخل
در رو به روی تهیونگ باز کردن که با دیدن رییسش دلهره ای درونش به وجود اومد
آروم آروم با ترس قدم بر میداشت و به سمت رییسی می رفت که عصبانیت از سر و روش میبارید اما چرا ترسیده بود چیزی بهتر از میسون رو پیدا کرده بود که
رییسش یا بهتره بگم کانگ هاجون به سمتش برگشت با دیدن تهیونگ پوزخندی زد و گفت: میبینم دست خالی برگشتی تهیونگ
از پشت میزش کنار رفت و به سمت تهیونگ رفت
چونشو محکم گرفت
تا کی باید این حقارت هارو تحمل می کرد؟ کنار اون هیچ وقت حس نمیکرد که یه مرده بلکه یه موجود بی ارزش رو حس میکرد
هاجون با فشاری که به چونش میداد گفت: همین که زنده موندی از سرت هم زیاد بود منو بگو که فکر میکردم تو بهترین مافیای منی
تهیونگ با دستاش چونشو از دستای هاجون نجات داد و گفت: یه چیز خوب براتون پیدا کردم قربان
هاجون پوزخندی زد و گفت: خب...بنال
تهیونگ گفت: خواهرش بهم کمک کرد که زنده بمونم خونشون رو پیدا کردم میتونم از طریق خواهرش براتون بیارمش
هاجون درحالی که دیگه حوصله چیزی رو نداشت گفت: پس بهتره از آخرین شانست خوب استفاده کنی حالا گورتو گم کن فقط
با خم شدن به نشونه احترام از دفترش بیرون رفت
انقد عصبی بود که میتونست کل دنیا رو نابود کنه ولی اگه پای برادرش وسط نبود همون ۱۴ سالگی خودشو کشته بود
////////////////
دل دردش دیونش کرده بود نه فقط اون بلکه هر دختری از این موقعیت متنفر بود خون ریزی و درس خوندن
با خودش می گفت: چه وقت پ.ر.ی.ود شدن بود آخه
صدای زنگ در اومد میسون خونه نبود با فکر اینکه میسون باشه در رو باز کرد که یه مرد هیکلی و سیاه پوش مواجه شد که مرد پرسید: پارک ا/ت؟
+بله خودمم
همینو که گفت دستمالو روی دهن دختر قرار داد و اونو روی کولش انداخت و به سمت ون مشکی که همراه داشتن برد
مادربزرگ تمام مدت شاهد این اتفاق بود اما حیف
که نه میتونست حرکت کنه نه میتونست حرف بزنه فقط میتونست بترسه و غصه بخوره
آره این بود آینده دختری که از روی انسانیت به یه مرد کمک کرد این دنیا جوری ساخته شده بود که فقط باید بیشعور می بودی تا زنده بمونی ...
در رو به روی تهیونگ باز کردن که با دیدن رییسش دلهره ای درونش به وجود اومد
آروم آروم با ترس قدم بر میداشت و به سمت رییسی می رفت که عصبانیت از سر و روش میبارید اما چرا ترسیده بود چیزی بهتر از میسون رو پیدا کرده بود که
رییسش یا بهتره بگم کانگ هاجون به سمتش برگشت با دیدن تهیونگ پوزخندی زد و گفت: میبینم دست خالی برگشتی تهیونگ
از پشت میزش کنار رفت و به سمت تهیونگ رفت
چونشو محکم گرفت
تا کی باید این حقارت هارو تحمل می کرد؟ کنار اون هیچ وقت حس نمیکرد که یه مرده بلکه یه موجود بی ارزش رو حس میکرد
هاجون با فشاری که به چونش میداد گفت: همین که زنده موندی از سرت هم زیاد بود منو بگو که فکر میکردم تو بهترین مافیای منی
تهیونگ با دستاش چونشو از دستای هاجون نجات داد و گفت: یه چیز خوب براتون پیدا کردم قربان
هاجون پوزخندی زد و گفت: خب...بنال
تهیونگ گفت: خواهرش بهم کمک کرد که زنده بمونم خونشون رو پیدا کردم میتونم از طریق خواهرش براتون بیارمش
هاجون درحالی که دیگه حوصله چیزی رو نداشت گفت: پس بهتره از آخرین شانست خوب استفاده کنی حالا گورتو گم کن فقط
با خم شدن به نشونه احترام از دفترش بیرون رفت
انقد عصبی بود که میتونست کل دنیا رو نابود کنه ولی اگه پای برادرش وسط نبود همون ۱۴ سالگی خودشو کشته بود
////////////////
دل دردش دیونش کرده بود نه فقط اون بلکه هر دختری از این موقعیت متنفر بود خون ریزی و درس خوندن
با خودش می گفت: چه وقت پ.ر.ی.ود شدن بود آخه
صدای زنگ در اومد میسون خونه نبود با فکر اینکه میسون باشه در رو باز کرد که یه مرد هیکلی و سیاه پوش مواجه شد که مرد پرسید: پارک ا/ت؟
+بله خودمم
همینو که گفت دستمالو روی دهن دختر قرار داد و اونو روی کولش انداخت و به سمت ون مشکی که همراه داشتن برد
مادربزرگ تمام مدت شاهد این اتفاق بود اما حیف
که نه میتونست حرکت کنه نه میتونست حرف بزنه فقط میتونست بترسه و غصه بخوره
آره این بود آینده دختری که از روی انسانیت به یه مرد کمک کرد این دنیا جوری ساخته شده بود که فقط باید بیشعور می بودی تا زنده بمونی ...
۱۳.۲k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.