عشق دردناک پارت71
انگار چون باهاش بیش تر از روز های دیگه حرف زده بودم خوشحال بود همش باهام حرف میزد و حالام شیطون شده بود و با حرف های پُرو انه اش خجالتم میداد راه افتاد بعد چند دقیقه که ساکت بودیم و من به بیرون خیره بودم و جونگکوک در حال رانندگی بود یک دفعه با دیدن یه بستنی فروشی جیغ زدم....که جونگکوک دستپاچه ترمز گرفت که باعث شد ماشین ها بوق بزنن و عصبی رد بشن جونگکوک سریع زد کنار و ترسید نگاهم کرد
جونگکوک:چی شد ..؟!
ذوق زده بستنی فروشی رو نشون دادم و گفتم
ا.ت:جونگکوک خواهش میکنم بستی شکلاتییییی
عصبی و کلافه یکم صداش رو برد بالا
جونگکوک:ا.تتت دیونهههه شدی نزدیک بود تصادف کنیم تازه من زهره ترک شدم فک کردم چت شده
خجالت زده لبخند زدم و با لحنی مظلومانه گفتم
ا.ت:خب بستنی دیدم دلم خواست..!
کلافه سری تکان داد و بعد اروم در رو باز کرد که پیاده شه
جونگکوک:خیل خب فقط دیگه جیغ نزن خدای من فک کنم مرز سکته رو رد کردم.... تو که جیغ جیغو نبودی...!
هنوز پیاده نشده بو د که یک لحظه ایستاد و مردد بهم نگاه کرد متعجب گفتم
ا.ت:چیه؟!
اروم و با لحنی دلخور گفت
جونگکوک: دفعه قبل هم ازم بستنی خواستی و بعد فرار کردی خاطره خوبی با خریدنش ندارم نکنه باز هم میخوا.....
انگشتم رو لباش گذاشتم و ساکتش کردم وبا لحنی مطمئن و شمرده گفتم
ا.ت: کوک....دفعه قبل فرق داشت ولی الان قرار نیست با این شکم گنده فرار کنم چون نمیتونم ...واینکه ...اینکه.....
برام سخت بود که بگم اما دیگه خودمم ازین کشمکش ها خسته شده بودم و اینکه یاد حرف میا افتادم که همیشه بهم میگفت مامان گفت اگه تو به قدم برداری مرد ده تا بر میداره... تا حالا جونگکوک داره تلاش میکنه زندگی مون رو بهتر کنه پس اگه منم یکم کوتاه بیام مشکلی نیست اروم گفتم
ا.ت: بیا همه اون اتفاقا رو فراموش کنیم و یه فرصت دیگه به خودمون بدیم ... هر دو ما توی شرایط بدی بودیم جونگ متعجب شد اما سریع با لبخند گفت
جونگکوک :ا.ت.... تو باعث جوانه زدن قلب سیاه من شدی.....خودتو از من دریغ نکن ... هیچ وقت
لحنش متزلزل و ناآرام با ته مایه های دستوری بود
لبخندی زدم و گفتم
ا.ت: بيا فقط فراموشش کنیم
جونگکوک متعجب وکمب هیجانی گفت
جونگکوک:منو بخشیدی؟
اروم گفتم
ا.ت:ا....اره ...فکر...کنم
لبخندش رفت
جونگکوک:فکر میکنی!؟
جونگکوک:چی شد ..؟!
ذوق زده بستنی فروشی رو نشون دادم و گفتم
ا.ت:جونگکوک خواهش میکنم بستی شکلاتییییی
عصبی و کلافه یکم صداش رو برد بالا
جونگکوک:ا.تتت دیونهههه شدی نزدیک بود تصادف کنیم تازه من زهره ترک شدم فک کردم چت شده
خجالت زده لبخند زدم و با لحنی مظلومانه گفتم
ا.ت:خب بستنی دیدم دلم خواست..!
کلافه سری تکان داد و بعد اروم در رو باز کرد که پیاده شه
جونگکوک:خیل خب فقط دیگه جیغ نزن خدای من فک کنم مرز سکته رو رد کردم.... تو که جیغ جیغو نبودی...!
هنوز پیاده نشده بو د که یک لحظه ایستاد و مردد بهم نگاه کرد متعجب گفتم
ا.ت:چیه؟!
اروم و با لحنی دلخور گفت
جونگکوک: دفعه قبل هم ازم بستنی خواستی و بعد فرار کردی خاطره خوبی با خریدنش ندارم نکنه باز هم میخوا.....
انگشتم رو لباش گذاشتم و ساکتش کردم وبا لحنی مطمئن و شمرده گفتم
ا.ت: کوک....دفعه قبل فرق داشت ولی الان قرار نیست با این شکم گنده فرار کنم چون نمیتونم ...واینکه ...اینکه.....
برام سخت بود که بگم اما دیگه خودمم ازین کشمکش ها خسته شده بودم و اینکه یاد حرف میا افتادم که همیشه بهم میگفت مامان گفت اگه تو به قدم برداری مرد ده تا بر میداره... تا حالا جونگکوک داره تلاش میکنه زندگی مون رو بهتر کنه پس اگه منم یکم کوتاه بیام مشکلی نیست اروم گفتم
ا.ت: بیا همه اون اتفاقا رو فراموش کنیم و یه فرصت دیگه به خودمون بدیم ... هر دو ما توی شرایط بدی بودیم جونگ متعجب شد اما سریع با لبخند گفت
جونگکوک :ا.ت.... تو باعث جوانه زدن قلب سیاه من شدی.....خودتو از من دریغ نکن ... هیچ وقت
لحنش متزلزل و ناآرام با ته مایه های دستوری بود
لبخندی زدم و گفتم
ا.ت: بيا فقط فراموشش کنیم
جونگکوک متعجب وکمب هیجانی گفت
جونگکوک:منو بخشیدی؟
اروم گفتم
ا.ت:ا....اره ...فکر...کنم
لبخندش رفت
جونگکوک:فکر میکنی!؟
۳۶.۶k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.