درود بر این شهر الوده و ترافیک اعصاب خوردکن اش. فضای سبز
درود بر این شهر الوده و ترافیک اعصاب خوردکناش. فضای سبز حاشیهی بزرگراه را پیدا کردم. خیلی وقت بود نیامده بودم این سمتها. البته این هم به لطف جناب اوستا بود. بدرود را که گفتم، رفتم برای آزادی. دیدار با گذشته.
وسط پارک را کردهاند دفتر. اسمش را هم گذاشتهاند خاطره. با مسماست. حداقل برقش که مارا گرفته بود. میرفتم تو کف تمرکز، خاطره به یاد میآمد. زیر آلاچیق های قدیمی نشستم، بیشتر خاطره یادم آمد. هرچند رفت و آمدی نبوده، فقط گاهی اوقات جوهر بیشتری خرج خودش میکرد. خلاصه که بوی مهمانی بلند بود. از همهی عاشقان دعوت میشد قدم بگذارند بر قلب پارک. این مکان از بهترین لوکیشن های هستی است.
علی ایِّ حال دستبُرد زدیم بر قلب و دست بردیم برای نوشتن.
حقیقتا من از هر فرصتی استفاده میکنم جهت اُورثینک. ملالی از شرایط اطراف نبود، غیر از یک جفت دوست، که کمی در بغل هم شُل کرده بودند و گویا آمدن من زده بود تو ذوقِّشان. جوری نگاهم میکردند، انگار که جوان حزباللهی دیدهاند. اما خب من که کاری نداشتم، لاجرم هندزفری کردم تو گوش و اندکی بعد زدم روی ضبط امروز. آواز از خودم و گفت و گو با درونم. دچارم به همین کارهایی که غالب انسان های عاشق مشغولش هستند. من هم حزبی هایم را تنها نمیگذارم. آخر ما حسابی هم را میفهمیم. قرن دیروز و امروز و فردا هم ندارد؛ کلا در زمان زیست میکنیم و بر مکان سفر.
بااین اوصاف فضای پارک جای خیلی خوبیست برای خودشناسی، البته تا قبل از اینکه نوتیفی ببینم مبنی بر تمسخر: که آخر مرد حسابی، مگه یه آدم عادی چند تا واحد باید افتاده باشه...
البته حق هم داشت. چه میفهمد از مرگِ مرد. خلاصهی موضوع این است که کلا عاشق دوست دارد پرت بشود در عمق، و دیگران هم دوست دارند بیشتر پرتش کنند در عمق. وحدت خاصی بین آحاد مختلف جامعه شکل گرفته. خدا را شکر. در این وسط اما شیطان رجیم میفرماید یجوری بفرست که مستقیما برخورد کنه توی چِشماش.
القصه حال و هوای من، مختوم بود به ناداستانِ ما. که زوج روبرو تصمیم گرفتند جلو بیایند و از صدایم تعریف کنند. وقت تنگ بود. با چهارتا چاکرم و مخلصم، خزیدم تو اسنپ. ایران حسابی شلوغ شده. تاکسی های اینترنتی ترافیک را به کوچه و پس کوچههای شهر کشاندهاند. بزرگراه های ما خیابان است، خیابان های ما کوچه، کوچه های ما راهرو، و وراهرو های ما بنبست های زندگی.
راننده، صدای صادق آهنگران را بلند کرده بود توی گوشم: کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...
راستش را هم بخواهی واقعیت همین است. وگرنه این راهی که من در پیش گرفتهام؛ چیزی نیست جز نمکی بر زخمام...
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری...
وسط پارک را کردهاند دفتر. اسمش را هم گذاشتهاند خاطره. با مسماست. حداقل برقش که مارا گرفته بود. میرفتم تو کف تمرکز، خاطره به یاد میآمد. زیر آلاچیق های قدیمی نشستم، بیشتر خاطره یادم آمد. هرچند رفت و آمدی نبوده، فقط گاهی اوقات جوهر بیشتری خرج خودش میکرد. خلاصه که بوی مهمانی بلند بود. از همهی عاشقان دعوت میشد قدم بگذارند بر قلب پارک. این مکان از بهترین لوکیشن های هستی است.
علی ایِّ حال دستبُرد زدیم بر قلب و دست بردیم برای نوشتن.
حقیقتا من از هر فرصتی استفاده میکنم جهت اُورثینک. ملالی از شرایط اطراف نبود، غیر از یک جفت دوست، که کمی در بغل هم شُل کرده بودند و گویا آمدن من زده بود تو ذوقِّشان. جوری نگاهم میکردند، انگار که جوان حزباللهی دیدهاند. اما خب من که کاری نداشتم، لاجرم هندزفری کردم تو گوش و اندکی بعد زدم روی ضبط امروز. آواز از خودم و گفت و گو با درونم. دچارم به همین کارهایی که غالب انسان های عاشق مشغولش هستند. من هم حزبی هایم را تنها نمیگذارم. آخر ما حسابی هم را میفهمیم. قرن دیروز و امروز و فردا هم ندارد؛ کلا در زمان زیست میکنیم و بر مکان سفر.
بااین اوصاف فضای پارک جای خیلی خوبیست برای خودشناسی، البته تا قبل از اینکه نوتیفی ببینم مبنی بر تمسخر: که آخر مرد حسابی، مگه یه آدم عادی چند تا واحد باید افتاده باشه...
البته حق هم داشت. چه میفهمد از مرگِ مرد. خلاصهی موضوع این است که کلا عاشق دوست دارد پرت بشود در عمق، و دیگران هم دوست دارند بیشتر پرتش کنند در عمق. وحدت خاصی بین آحاد مختلف جامعه شکل گرفته. خدا را شکر. در این وسط اما شیطان رجیم میفرماید یجوری بفرست که مستقیما برخورد کنه توی چِشماش.
القصه حال و هوای من، مختوم بود به ناداستانِ ما. که زوج روبرو تصمیم گرفتند جلو بیایند و از صدایم تعریف کنند. وقت تنگ بود. با چهارتا چاکرم و مخلصم، خزیدم تو اسنپ. ایران حسابی شلوغ شده. تاکسی های اینترنتی ترافیک را به کوچه و پس کوچههای شهر کشاندهاند. بزرگراه های ما خیابان است، خیابان های ما کوچه، کوچه های ما راهرو، و وراهرو های ما بنبست های زندگی.
راننده، صدای صادق آهنگران را بلند کرده بود توی گوشم: کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...
راستش را هم بخواهی واقعیت همین است. وگرنه این راهی که من در پیش گرفتهام؛ چیزی نیست جز نمکی بر زخمام...
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری...
۱۸.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳