کافه پروکوپ فصل اول/پارت ۲۱
جیمین: سولینا تو الان ناراحتی بهتره بعدا صحبت کنیم اتفاقا منم خوب نیستم
سولینا: نه بهتره دیگه هیچوقت حرف نزنیم...
و بعد سولینا گوشیو قطع کرد...
از زبان جیمین:
اعصابم به هم ریخته بود سولینا بدترش کرد گوشیمو پرت کردم جلوی ماشین و سرعتمو زیاد کردم که تندتر برم و فقط برسم خونه ؛ آخه چطور سولینا میتونست اینطوری با من رفتار کنه؟ چطور انقد سریع منو متهم کرد ؟ حال منم اندازه اون بد بود چرا فقط خودشو می بینه؟...
از زبان جونگکوک:
دیگه از پیش کاترین برگشته بودم خونه جیمینم الانا دیگه میرسه خونه؛ چند باری بهش زنگ زدم ولی جواب نداد خیلی ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟...
تهیونگ: جونگکوک چته چرا مضطربی؟
جونگکوک: نگران جیمینم تلفنشو جواب نمیده
تهیونگ: منم زنگ زدم ولی برنداشت شاید با پدر سولینا بحثش شده که عصبانیه...
مشغول شاید و اما و اگر گفتن با تهیونگ بودیم که صدای ماشین جیمین جلوی در پارکینگ اومد از پنجره نگاه کردم دیدم خودشه خوشحال شدم گفتم : تهیونگاااا جیمین اومد
با عجله رفتم درو باز کردم منتظر بودم جیمین بیاد بالا ؛ تهیونگم اومد پیشم وایساد...
از زبان جیمین:
اومدم دیدم تهیونگ و جونگکوک دم در ساکت وایسادن و به من نگاه میکنن که تهیونگ گفت: جیمینا چرا تلفنتو جواب ندادی نگران شدیم
جیمین: ببخشید بچه ها من حالم خوب نیست بعدا صحبت میکنیم...
از کنارشون رد شدم رفتم تو خونه مستقیم رفتم طرف اتاقم و خودمو انداختم رو تخت...
از زبان تهیونگ:
جونگکوک میخواست دنبال جیمین بره که دستشو گرفتم گفتم : فعلا تنهاش بزار جونگکوک
جونگکوک: ولی معلوم نیس چی بهش گفتن که اینطوری شده
تهیونگ: باشه بعدا ازش میپرسیم چی شده الان تنهاش بزار
جونگکوک: باشه پس منم میرم اتاقم بخوابم
تهیونگ: باشه برو شب بخیر
جونگکوک که رفت خوابید من خوابم نبرد نشستم و با خودم فک کردم که چرا ژانت امروز با من سرد رفتار کرد؟ نکنه انقد زیاده روی کردم در مورد جیمین که ناراحتش کردم؟ چون قبلنم این موضوع رو بهم تذکر داده بود گفته بود که زیاد درگیر پسرام؛ باید همین الان برم پیشش و ازش عذرخواهی کنم برای همین زدم بیرون به طرف خونه ژانت رفتم اون بدون من بیرون نمیرفت بنابراین میدونستم خونس و نیازی ندیدم باهاش تماس بگیرم...
از زبان ژانت: تو خونه نشسته بودم که یه دفعه زنگ خونم به صدا در اومد فک کردم شاید تهیونگ باشه چون گاهی بی خبر میومد ولی دیدم ماتیاس پشت دره درو باز کردم اومد بالا...
ماتیاس: ژانت ببخشید که سرزده اومدم
ژانت: برای چی اومدی تو قرار بود تا یه هفته اینجا نیای
ماتیاس : من دلم تنگ شده بود فقط اومدم ببینمت لازم نیست در اون مورد حرفی بزنیم...
سولینا: نه بهتره دیگه هیچوقت حرف نزنیم...
و بعد سولینا گوشیو قطع کرد...
از زبان جیمین:
اعصابم به هم ریخته بود سولینا بدترش کرد گوشیمو پرت کردم جلوی ماشین و سرعتمو زیاد کردم که تندتر برم و فقط برسم خونه ؛ آخه چطور سولینا میتونست اینطوری با من رفتار کنه؟ چطور انقد سریع منو متهم کرد ؟ حال منم اندازه اون بد بود چرا فقط خودشو می بینه؟...
از زبان جونگکوک:
دیگه از پیش کاترین برگشته بودم خونه جیمینم الانا دیگه میرسه خونه؛ چند باری بهش زنگ زدم ولی جواب نداد خیلی ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟...
تهیونگ: جونگکوک چته چرا مضطربی؟
جونگکوک: نگران جیمینم تلفنشو جواب نمیده
تهیونگ: منم زنگ زدم ولی برنداشت شاید با پدر سولینا بحثش شده که عصبانیه...
مشغول شاید و اما و اگر گفتن با تهیونگ بودیم که صدای ماشین جیمین جلوی در پارکینگ اومد از پنجره نگاه کردم دیدم خودشه خوشحال شدم گفتم : تهیونگاااا جیمین اومد
با عجله رفتم درو باز کردم منتظر بودم جیمین بیاد بالا ؛ تهیونگم اومد پیشم وایساد...
از زبان جیمین:
اومدم دیدم تهیونگ و جونگکوک دم در ساکت وایسادن و به من نگاه میکنن که تهیونگ گفت: جیمینا چرا تلفنتو جواب ندادی نگران شدیم
جیمین: ببخشید بچه ها من حالم خوب نیست بعدا صحبت میکنیم...
از کنارشون رد شدم رفتم تو خونه مستقیم رفتم طرف اتاقم و خودمو انداختم رو تخت...
از زبان تهیونگ:
جونگکوک میخواست دنبال جیمین بره که دستشو گرفتم گفتم : فعلا تنهاش بزار جونگکوک
جونگکوک: ولی معلوم نیس چی بهش گفتن که اینطوری شده
تهیونگ: باشه بعدا ازش میپرسیم چی شده الان تنهاش بزار
جونگکوک: باشه پس منم میرم اتاقم بخوابم
تهیونگ: باشه برو شب بخیر
جونگکوک که رفت خوابید من خوابم نبرد نشستم و با خودم فک کردم که چرا ژانت امروز با من سرد رفتار کرد؟ نکنه انقد زیاده روی کردم در مورد جیمین که ناراحتش کردم؟ چون قبلنم این موضوع رو بهم تذکر داده بود گفته بود که زیاد درگیر پسرام؛ باید همین الان برم پیشش و ازش عذرخواهی کنم برای همین زدم بیرون به طرف خونه ژانت رفتم اون بدون من بیرون نمیرفت بنابراین میدونستم خونس و نیازی ندیدم باهاش تماس بگیرم...
از زبان ژانت: تو خونه نشسته بودم که یه دفعه زنگ خونم به صدا در اومد فک کردم شاید تهیونگ باشه چون گاهی بی خبر میومد ولی دیدم ماتیاس پشت دره درو باز کردم اومد بالا...
ماتیاس: ژانت ببخشید که سرزده اومدم
ژانت: برای چی اومدی تو قرار بود تا یه هفته اینجا نیای
ماتیاس : من دلم تنگ شده بود فقط اومدم ببینمت لازم نیست در اون مورد حرفی بزنیم...
۸.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.