پارت ۸۲ : سه سال بعد ...
پارت ۸۲ : سه سال بعد ...
( جیمین )
تو ماشین نشسته بودم .
بعد یک دقیقه امادگی پیاده شدم و با دسته گلی که گرفته بودم و برداشتم و سمت خونه رفتم .
همون خونه ای که یک مدت تو تاریکی بود ولی الان خیلی برام روشنه .
با کلید درو باز کردم و رفتم داخل .
تا درو بستم دختر خوشگلم سریع اومد و پاهام و گرفتش که خم شدم و بغلش کردم .
توی بغلم گرفتمش و گفتم : سلام دختر خوشگل بابا .
یکدفعه خودشم اومد .
لبخندی زدم و گفتم : سلام عزیزم ...چه خوشگل شدی.
خندید و بچه رو ازم گرفت و گفت : تا تو لباساتو عوض کنی ما سفره رو میچینیم .
با دوتا دستام گونه های دختر کوچولومونو گرفتم و گفتم : اخ کوچولو من تورو چیکار کنمم ...دقیقا مثل... .
لبخندی زدم که با نوری تو چشمم چشمام و باز کردم .
به دور و بر نگا کردم .
خونه بودم .
ساعت شیش بود .
بلند شدم و رفتم از تو کمد یک لباس سیاه استین بلند تنم کردم .
همه جا ساکت بود .
یک شلوار سیاه پوشیدم و سوییچ رو برداشتم و رفتم بیرون .
سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
امروز روز تعطیل بود و از فردا باید میرفتم کمپانی .
یک دست گل قرمز گرفتم و دوباره حرکت کردم .
بعد ده دقیقه رسیدم و پیاده شدم .
دنبال سنگ قبر نایکا بودم که پیداش کردم .
روی زمین نشستم و دسته گل و روی سنگ قبر گذاشتم .
امروز یک حس عجیبی داشتم .
انگار که اینجا بود و قلبش میتپید .
لبخندی زدم و گفتم : امروز خوابتو دیدم...گفتم تا یادم نرفته بیام پیشت...خواب دیدم که انگار از سرکار اومده بودم و یک دسته گل دستم بود .. اومدم توی خونه و تو بودی اینجا یعنی....پیشمون ..بعد یک دختر کوچولو که انگار بچمون بود بغلم کردم ...خیلی شیرین و قشنگ بود...کاش که واقعی میشد.
و قطره اشکی از چشم راستم چکید که پاکش کردم .
لبخند ناراحتی زدم و گفتم : نایکا....دلم برات خیلی تنگ شده ...همه جا به یادتم ....با اینکه روح تو به پرواز دراومد .
سرمو پایین انداختم و به ناخن هام خیره شدم که بادی زد و موهامو بهم ریخته کرد .
گفتم : خیلی دل تنگت شدیم...همیشه عشقت تو قلبم میمونه .
بعد ده ثانیه سرم و روی سنگ قبر گذاشتم .
جایی که حس میکردم قلبش میتپه .
با حس اینکه اون الان کنارمه چشمام و رو به جهان ساکت و تاریک بستم .
چشمام رو بستم و جهان خودمو به خواب بردم .
خوابی اروم
پایان
نویسنده : نایکا
.
( جیمین )
تو ماشین نشسته بودم .
بعد یک دقیقه امادگی پیاده شدم و با دسته گلی که گرفته بودم و برداشتم و سمت خونه رفتم .
همون خونه ای که یک مدت تو تاریکی بود ولی الان خیلی برام روشنه .
با کلید درو باز کردم و رفتم داخل .
تا درو بستم دختر خوشگلم سریع اومد و پاهام و گرفتش که خم شدم و بغلش کردم .
توی بغلم گرفتمش و گفتم : سلام دختر خوشگل بابا .
یکدفعه خودشم اومد .
لبخندی زدم و گفتم : سلام عزیزم ...چه خوشگل شدی.
خندید و بچه رو ازم گرفت و گفت : تا تو لباساتو عوض کنی ما سفره رو میچینیم .
با دوتا دستام گونه های دختر کوچولومونو گرفتم و گفتم : اخ کوچولو من تورو چیکار کنمم ...دقیقا مثل... .
لبخندی زدم که با نوری تو چشمم چشمام و باز کردم .
به دور و بر نگا کردم .
خونه بودم .
ساعت شیش بود .
بلند شدم و رفتم از تو کمد یک لباس سیاه استین بلند تنم کردم .
همه جا ساکت بود .
یک شلوار سیاه پوشیدم و سوییچ رو برداشتم و رفتم بیرون .
سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
امروز روز تعطیل بود و از فردا باید میرفتم کمپانی .
یک دست گل قرمز گرفتم و دوباره حرکت کردم .
بعد ده دقیقه رسیدم و پیاده شدم .
دنبال سنگ قبر نایکا بودم که پیداش کردم .
روی زمین نشستم و دسته گل و روی سنگ قبر گذاشتم .
امروز یک حس عجیبی داشتم .
انگار که اینجا بود و قلبش میتپید .
لبخندی زدم و گفتم : امروز خوابتو دیدم...گفتم تا یادم نرفته بیام پیشت...خواب دیدم که انگار از سرکار اومده بودم و یک دسته گل دستم بود .. اومدم توی خونه و تو بودی اینجا یعنی....پیشمون ..بعد یک دختر کوچولو که انگار بچمون بود بغلم کردم ...خیلی شیرین و قشنگ بود...کاش که واقعی میشد.
و قطره اشکی از چشم راستم چکید که پاکش کردم .
لبخند ناراحتی زدم و گفتم : نایکا....دلم برات خیلی تنگ شده ...همه جا به یادتم ....با اینکه روح تو به پرواز دراومد .
سرمو پایین انداختم و به ناخن هام خیره شدم که بادی زد و موهامو بهم ریخته کرد .
گفتم : خیلی دل تنگت شدیم...همیشه عشقت تو قلبم میمونه .
بعد ده ثانیه سرم و روی سنگ قبر گذاشتم .
جایی که حس میکردم قلبش میتپه .
با حس اینکه اون الان کنارمه چشمام و رو به جهان ساکت و تاریک بستم .
چشمام رو بستم و جهان خودمو به خواب بردم .
خوابی اروم
پایان
نویسنده : نایکا
.
۳۶.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.