فیک جیمین ( زندگی من) پارت 17
از زبان ا/ت :
ساعت 7 صبح بود. جیمین بیدار بود. یه دست کشید رو سرم و گفت : عشق من، بیدار شو باید بریم شرکت.
چشامو باز کردم و گفتم : اییی جیمین امروز من نیام شرکت.
جیمین چشاش گرد شد و گفت : چی شده مگه عزیزم.
گفتم : دیشب دیر اومدیم خواب کامل نداشتم.
جیمین لبخند زد و گفت : اره راست میگی تو استراحت کن.
بعد بلند شدم و به بالشتم تکیه دادم. جیمین لباسشو در اورد و گفت : لباس سفیدمون شستی؟؟
گفتم : اره الان برات میارم.
رفتم از توی کمد لباسشو اوردم و دادم بهش تنش که کرد شروع کردم به بستن دکمه لباسشو گفتم : امروز دیر میای؟؟
گفت : نه عزیزم زود میام.
بعد که دکمه هاشو بستم رفتم رو تخت و چشامو بستم.
جیمین داشت میرفت اومد پیشونیمو بوسید و رفت شرکت.
(2 ساعت بعد)
وقتی بیدار شدم خستگی از تنم در اومده بود. پاشدم و رفتم صورتمو شستم. یه ارایش ملایم کردمو لباس تیم تنه سفیدمو تنم کردم بعد به لانا زنگ زدم ( خیلی وقت بود خبری ازش نبود )
یکم حرف زدیم بعد جیمین بهم زنگ زد گفت : عشق من خونه حصلش سر نمیره؟؟
گفتم : نه عزیزم الان یکم با لانا حرف زدم.
گفت : من خیلی حوصلم سر رفت وقتی نمیبینمت پکر میشم.
خندیدم و گفتم : هییی منم خیلی دلم برات تنگ میشه.
بعد گفت : من میرم سر جلسه ساعت 3 خونم.
بعد قطع کرد. انگار امروز شرکت کم کار دارن. رفتم توی حیاط یکم کف پامو کردم توی استخر . بعد 2 ساعت جیمین اومد خونه داشتم گلای توی حیاط رو اب میدادم. اومد توی حیاط و گفت : عشق من کجاست. با خوشحالی برگشتم و دوییدم سمتش. بعد بغلش کردمو گفتم : خوش اومدی دلم برات تنگ شده بود. بعد رفتیم توی خونه. غذامونو که خوردیم رفت روی مبل تلوزیون رو روشن کرد.
رفتم بغلش نشستم. بهم نگاه کرد و گفت: بیا بریم برای شام رستوران.
لبخند زدم و گفتم باشه خیلی خوب میشه.
( شب)
شب بود. رفتم اماده شم بریم بیرون. موهامو باز گذاشتم و یه رژ قرمز زدم همون نیم تنه رو گذاشتم تنم بمونه روش یه سوییشرت سفید نازک روش تنم کردم با شلوار جین سفید. جیمینم لباس سفید دکمه دارشو تنش کرد
توی ماشین بودیم جیمین دستمو گرفت و گفت : ببینم امروز استراحت کردی؟
گفتم : اره خیلی روز خوبی بود ولی دلم می خواست تو هم میبودی.
بعد که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم که مامانم زنگ زد برداشتم گفتم : سلام مامان چی شده.
مامانم گریه می کرد و گفت : بابات ب.... بابات سکته کرده.
چشام گرد شد لبخند روی لبام محو شد. جیمین بهم زل زد گفت : چی شد ا/ت؟؟
گوشیم از روی گوشم اومد پایین و گریم گرفت. دستمو گذاشتم روی صورتم و حق حق گریه کردم.
جیمین اومد دستاشو گذاشت رو شونم و گفت : عشقم چی شده.
سرمو گذاشتم روی سینش و بلند گریه کردم. گفت : چی شده ا/ت.
گفتم: ب.... ب.... بابام. ( با گریه)
بعد گفتم : بیمارستانه همون جایی که دوستت کار می کنه.
سوار ماشینم کرد و رفتیم اونجا. بدو بدو اتاق بابام رو از پرستارا پرسیدم و مامانم جلوی اتاقش بود داشت گریه میکرد جیمینم پشتم می اومد . تا مامانمو دیدم بغلش کردم. حق حق گریه می کردیم. بهم نگاه کرد و گفت : حالش اصلا خوب نیست.
شوگا اومد پیش جیمین و گفت : حالش خیلی خوب نیس ولی بهش سرم زدیم حالش خوب میشه.
بعدش رفتم روی صندلی جلوی اتاق بابام نشستم و هی دست میکشیدم رو پاهام.
جیمین اومد بغلم و دستشو گذاشت رو کمرم.
گفت : شوگا میگه حالش خوب میشه نگران نباش.
بعد سرمو گذاشتم روی سینش. مامانم اومد بغلم نشست و گفت : دخترم ناراحت نباش.
بعدش اروم گرفتم و چشامو بستم.
۰۰۰۰۰
ساعت 7 صبح بود. جیمین بیدار بود. یه دست کشید رو سرم و گفت : عشق من، بیدار شو باید بریم شرکت.
چشامو باز کردم و گفتم : اییی جیمین امروز من نیام شرکت.
جیمین چشاش گرد شد و گفت : چی شده مگه عزیزم.
گفتم : دیشب دیر اومدیم خواب کامل نداشتم.
جیمین لبخند زد و گفت : اره راست میگی تو استراحت کن.
بعد بلند شدم و به بالشتم تکیه دادم. جیمین لباسشو در اورد و گفت : لباس سفیدمون شستی؟؟
گفتم : اره الان برات میارم.
رفتم از توی کمد لباسشو اوردم و دادم بهش تنش که کرد شروع کردم به بستن دکمه لباسشو گفتم : امروز دیر میای؟؟
گفت : نه عزیزم زود میام.
بعد که دکمه هاشو بستم رفتم رو تخت و چشامو بستم.
جیمین داشت میرفت اومد پیشونیمو بوسید و رفت شرکت.
(2 ساعت بعد)
وقتی بیدار شدم خستگی از تنم در اومده بود. پاشدم و رفتم صورتمو شستم. یه ارایش ملایم کردمو لباس تیم تنه سفیدمو تنم کردم بعد به لانا زنگ زدم ( خیلی وقت بود خبری ازش نبود )
یکم حرف زدیم بعد جیمین بهم زنگ زد گفت : عشق من خونه حصلش سر نمیره؟؟
گفتم : نه عزیزم الان یکم با لانا حرف زدم.
گفت : من خیلی حوصلم سر رفت وقتی نمیبینمت پکر میشم.
خندیدم و گفتم : هییی منم خیلی دلم برات تنگ میشه.
بعد گفت : من میرم سر جلسه ساعت 3 خونم.
بعد قطع کرد. انگار امروز شرکت کم کار دارن. رفتم توی حیاط یکم کف پامو کردم توی استخر . بعد 2 ساعت جیمین اومد خونه داشتم گلای توی حیاط رو اب میدادم. اومد توی حیاط و گفت : عشق من کجاست. با خوشحالی برگشتم و دوییدم سمتش. بعد بغلش کردمو گفتم : خوش اومدی دلم برات تنگ شده بود. بعد رفتیم توی خونه. غذامونو که خوردیم رفت روی مبل تلوزیون رو روشن کرد.
رفتم بغلش نشستم. بهم نگاه کرد و گفت: بیا بریم برای شام رستوران.
لبخند زدم و گفتم باشه خیلی خوب میشه.
( شب)
شب بود. رفتم اماده شم بریم بیرون. موهامو باز گذاشتم و یه رژ قرمز زدم همون نیم تنه رو گذاشتم تنم بمونه روش یه سوییشرت سفید نازک روش تنم کردم با شلوار جین سفید. جیمینم لباس سفید دکمه دارشو تنش کرد
توی ماشین بودیم جیمین دستمو گرفت و گفت : ببینم امروز استراحت کردی؟
گفتم : اره خیلی روز خوبی بود ولی دلم می خواست تو هم میبودی.
بعد که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم که مامانم زنگ زد برداشتم گفتم : سلام مامان چی شده.
مامانم گریه می کرد و گفت : بابات ب.... بابات سکته کرده.
چشام گرد شد لبخند روی لبام محو شد. جیمین بهم زل زد گفت : چی شد ا/ت؟؟
گوشیم از روی گوشم اومد پایین و گریم گرفت. دستمو گذاشتم روی صورتم و حق حق گریه کردم.
جیمین اومد دستاشو گذاشت رو شونم و گفت : عشقم چی شده.
سرمو گذاشتم روی سینش و بلند گریه کردم. گفت : چی شده ا/ت.
گفتم: ب.... ب.... بابام. ( با گریه)
بعد گفتم : بیمارستانه همون جایی که دوستت کار می کنه.
سوار ماشینم کرد و رفتیم اونجا. بدو بدو اتاق بابام رو از پرستارا پرسیدم و مامانم جلوی اتاقش بود داشت گریه میکرد جیمینم پشتم می اومد . تا مامانمو دیدم بغلش کردم. حق حق گریه می کردیم. بهم نگاه کرد و گفت : حالش اصلا خوب نیست.
شوگا اومد پیش جیمین و گفت : حالش خیلی خوب نیس ولی بهش سرم زدیم حالش خوب میشه.
بعدش رفتم روی صندلی جلوی اتاق بابام نشستم و هی دست میکشیدم رو پاهام.
جیمین اومد بغلم و دستشو گذاشت رو کمرم.
گفت : شوگا میگه حالش خوب میشه نگران نباش.
بعد سرمو گذاشتم روی سینش. مامانم اومد بغلم نشست و گفت : دخترم ناراحت نباش.
بعدش اروم گرفتم و چشامو بستم.
۰۰۰۰۰
۱۳.۷k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱