پارت⁵:دیدار با اکوتاگاوا
سبح زود از خواب بیدار شدم و دیدم پوپو داره موهامو میجوه...میخندم و میگم:پوپو!
بیچاره خرگوش کوچولو گرسنهش بود و حالا ک میتسوها رو پیش خدم نگه داشتم،مسئولیتم دو برابر شده
از رختخواب میزنم بیرون و صبحونه آماده میکنم...
تق تق!
من:بله؟
چویا سان:میای بیرو یا درو بشکنم
من:اومدم
درو باز میکنم و چویا سان رو میبینم ک دست ب سینه وایساده جلوی در
چویا:اکو اومده...برو دعا کن جرت نده😑
پوپو از چهار چوب در میزنه بیرون و خدشو ب چویا میمیماله و چویا هم خم میشه و میگه:ببینم...این کوچولو چجوری از گشنگی نمرده؟
من هم خم میشم پایین و میگم:واسه خدش میگشت و سبزه و اینا پیدا میکرد...
چویا:آها...خب!باید زود تر حاظر شی و بری دیدن اکوتا...
بعد هم روشو میکنه اونور،کلاهشو سفت میکنه و میره
من هن میرم و باقی صبحونمو بخورم...بعد حاظر میشم ک برم بیرون
____________
(تو دفتر)
آتسوشی:خوش اومدی اکو
ی مرد پیر با یوکوتای سبز رنگ :از دیدن دوبارت خوشحالم آکوتاگاوا!...این تازه وارد کیه؟
دازای سان:این ری چانه رئیس...ریاکو کاوای چان عضو جدید آژانسه
من تعظیم میکنم و میگم:من ریاکو کاوای هستم!از دیدنتون خوشحالم رئیس!
رئیس فوکوزاوا:من هم همینطور ری چان!امیدوارم یکی از اعضای بدرد بخور آژانس ما بشی
من:این آرزوی منه!
بعد میفهمم ک تمام مدتی ک خم شدم ی دسته از موهام تو حلقم بوده😐
موهامو میزنم کنار پوپو رو بغل میکنم و میرم سمت آکو:از دیدنت خوشحالم آکوتاگاوا!
بعد دستمو دراز میکنم تا با هم دست بدیم
اکو زیر لب میگه:ببر نما کم بود، اینم اضافه شد!
من هم ک منظورشو نفهمیدم سرمو خم میکنم و موهای آویزون میشن
دازای سان:مؤدب باش آکو!
آکوتاگاوا هم میگه:بله دازای سان!
بعد هم زیر لب غرغر میکنه و با حالت خشمی بهم خیره میشه:میمیری!
من هم از ترس و شوک خودمو عقب میکشن و من و من میکنم:ام...با...باشه
دازای سان:از خودت خجالت بکش!ببین آتسوشی چقد ساکت و آروم اون گوشه وایساده
آکوتاگاوا:باز شروع شد!
بعد دستاشو میکنه تو جیبش و میره بیرون
نفس راحتی میکشم:هوووففف
کیوکا میزنه به شونم و میگه:همیشه همینطوره
؟؟؟؟:آره!تو راس میگی!...هی تازه وارد!اسم من لوسی مود مونتگمریه...اسم تو چیه؟
برمیگردم و همون دختره که تو کافه تریا بهم لبخند زد رو میبینم:ا...اسم من ریاکو کاوایه...ری چان صدام کن
بعد با ی حالت افاده ای مو هاشو تکون میده و میگه:باشه
بعد میره بیرون
آتسوشی لبخند میزنه و میگه:دختر لوسیه!تعجب میکنم که خودش شخصا اومد بالا تا تورو ببینه
_____________
تیتراژ پایانی...
بیچاره خرگوش کوچولو گرسنهش بود و حالا ک میتسوها رو پیش خدم نگه داشتم،مسئولیتم دو برابر شده
از رختخواب میزنم بیرون و صبحونه آماده میکنم...
تق تق!
من:بله؟
چویا سان:میای بیرو یا درو بشکنم
من:اومدم
درو باز میکنم و چویا سان رو میبینم ک دست ب سینه وایساده جلوی در
چویا:اکو اومده...برو دعا کن جرت نده😑
پوپو از چهار چوب در میزنه بیرون و خدشو ب چویا میمیماله و چویا هم خم میشه و میگه:ببینم...این کوچولو چجوری از گشنگی نمرده؟
من هم خم میشم پایین و میگم:واسه خدش میگشت و سبزه و اینا پیدا میکرد...
چویا:آها...خب!باید زود تر حاظر شی و بری دیدن اکوتا...
بعد هم روشو میکنه اونور،کلاهشو سفت میکنه و میره
من هن میرم و باقی صبحونمو بخورم...بعد حاظر میشم ک برم بیرون
____________
(تو دفتر)
آتسوشی:خوش اومدی اکو
ی مرد پیر با یوکوتای سبز رنگ :از دیدن دوبارت خوشحالم آکوتاگاوا!...این تازه وارد کیه؟
دازای سان:این ری چانه رئیس...ریاکو کاوای چان عضو جدید آژانسه
من تعظیم میکنم و میگم:من ریاکو کاوای هستم!از دیدنتون خوشحالم رئیس!
رئیس فوکوزاوا:من هم همینطور ری چان!امیدوارم یکی از اعضای بدرد بخور آژانس ما بشی
من:این آرزوی منه!
بعد میفهمم ک تمام مدتی ک خم شدم ی دسته از موهام تو حلقم بوده😐
موهامو میزنم کنار پوپو رو بغل میکنم و میرم سمت آکو:از دیدنت خوشحالم آکوتاگاوا!
بعد دستمو دراز میکنم تا با هم دست بدیم
اکو زیر لب میگه:ببر نما کم بود، اینم اضافه شد!
من هم ک منظورشو نفهمیدم سرمو خم میکنم و موهای آویزون میشن
دازای سان:مؤدب باش آکو!
آکوتاگاوا هم میگه:بله دازای سان!
بعد هم زیر لب غرغر میکنه و با حالت خشمی بهم خیره میشه:میمیری!
من هم از ترس و شوک خودمو عقب میکشن و من و من میکنم:ام...با...باشه
دازای سان:از خودت خجالت بکش!ببین آتسوشی چقد ساکت و آروم اون گوشه وایساده
آکوتاگاوا:باز شروع شد!
بعد دستاشو میکنه تو جیبش و میره بیرون
نفس راحتی میکشم:هوووففف
کیوکا میزنه به شونم و میگه:همیشه همینطوره
؟؟؟؟:آره!تو راس میگی!...هی تازه وارد!اسم من لوسی مود مونتگمریه...اسم تو چیه؟
برمیگردم و همون دختره که تو کافه تریا بهم لبخند زد رو میبینم:ا...اسم من ریاکو کاوایه...ری چان صدام کن
بعد با ی حالت افاده ای مو هاشو تکون میده و میگه:باشه
بعد میره بیرون
آتسوشی لبخند میزنه و میگه:دختر لوسیه!تعجب میکنم که خودش شخصا اومد بالا تا تورو ببینه
_____________
تیتراژ پایانی...
۱.۴k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.