وقتی باهمدیگه قرار میزارید ولی...p3
وقتی باهمدیگه قرار میزارید ولی...p3
#هیونجین
× هاناااا بستنی خریدی؟؟؟ صدایی ازش نشنیدی یکم ترسیدی زود از جات بلند شدی و محکم بالش رو تو دستات گرفتی پشت در اتاق بودی دستگیره به پایین هدایت شد و این باعث شد بیشتر بترسی
وقتی در باز شد بالشی که توی دستات بود رو کوبیدی به صورتش و جیغی زدی بلافاصله مرد سیاه پوش دستاشو دورت حلقه کرد و زمزمه کرد..این صدا..چشمای خاصش..همونی بود کع همش تو فکرت بود
_نترس..منم
ماسکی کع داشتو پایین انداخت زیر چونش ، اروم حلقه دست هاش را شل کرد
× تو..این..جا چیکار میکنی؟؟؟
ترسیده بودی و همینجوری خشک به چشماش نگاه میکردی هنوزم اون چشما روت تاثیر میزاشت میتونستی تا ساعت ها غرق چشمای خاص و زیبایش بشی ،
_ ات..علت فرارت چیه ها؟
× تو به من دروغ گفتی!!
_ اما..اگه واقعیتو بهت میگفتم..هیچوقت باهام زندگی نمیکردی!!
یکم با صدای بلندی گفت توهم متقابل با صدای بلندی جوابشو دادی
× اما..الان چی؟؟ الان بدترش کردی هوانگ هیونجین!! من از الان دیگه ازت میترسم..میترسم منم..مثل اون ادمای بی گناه بکشی!
خنده حرصی ای کرد
_ هه..بی گناه؟؟ ات..چرت پرت نگو اونا بی گناه نیستن..اونایی که من به حسابشون رسیدم، همشون متجاوزگرن.. میفهمی؟
_ ببینم..من تو این دوسالی کع باهام بودی..حتی باهات بد رفتاری کردم؟ یا سرت داد کشیدم؟ هاا جواب بده ات!! بهت اسیبی زدم؟؟
اون درست میگفت تاحالا بهت هیچ اسیبی نزده چه روحی چه جسمی! حالا پشیمون بهش خیره بودی که ادامه داد
_ حق با منه نه؟ پس..* دستاتو گرفت* جوری که قبلا پیشم احساس امنیت داشتی..الانم داشته باش..چون هیچوقت قرار نیست این امنیت از بین بره!!
#هیونجین
× هاناااا بستنی خریدی؟؟؟ صدایی ازش نشنیدی یکم ترسیدی زود از جات بلند شدی و محکم بالش رو تو دستات گرفتی پشت در اتاق بودی دستگیره به پایین هدایت شد و این باعث شد بیشتر بترسی
وقتی در باز شد بالشی که توی دستات بود رو کوبیدی به صورتش و جیغی زدی بلافاصله مرد سیاه پوش دستاشو دورت حلقه کرد و زمزمه کرد..این صدا..چشمای خاصش..همونی بود کع همش تو فکرت بود
_نترس..منم
ماسکی کع داشتو پایین انداخت زیر چونش ، اروم حلقه دست هاش را شل کرد
× تو..این..جا چیکار میکنی؟؟؟
ترسیده بودی و همینجوری خشک به چشماش نگاه میکردی هنوزم اون چشما روت تاثیر میزاشت میتونستی تا ساعت ها غرق چشمای خاص و زیبایش بشی ،
_ ات..علت فرارت چیه ها؟
× تو به من دروغ گفتی!!
_ اما..اگه واقعیتو بهت میگفتم..هیچوقت باهام زندگی نمیکردی!!
یکم با صدای بلندی گفت توهم متقابل با صدای بلندی جوابشو دادی
× اما..الان چی؟؟ الان بدترش کردی هوانگ هیونجین!! من از الان دیگه ازت میترسم..میترسم منم..مثل اون ادمای بی گناه بکشی!
خنده حرصی ای کرد
_ هه..بی گناه؟؟ ات..چرت پرت نگو اونا بی گناه نیستن..اونایی که من به حسابشون رسیدم، همشون متجاوزگرن.. میفهمی؟
_ ببینم..من تو این دوسالی کع باهام بودی..حتی باهات بد رفتاری کردم؟ یا سرت داد کشیدم؟ هاا جواب بده ات!! بهت اسیبی زدم؟؟
اون درست میگفت تاحالا بهت هیچ اسیبی نزده چه روحی چه جسمی! حالا پشیمون بهش خیره بودی که ادامه داد
_ حق با منه نه؟ پس..* دستاتو گرفت* جوری که قبلا پیشم احساس امنیت داشتی..الانم داشته باش..چون هیچوقت قرار نیست این امنیت از بین بره!!
۲۱.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.