دلت یه چیز جدید میخواد؟
شما درحال خوندن شاهکار
ونفش
ازvahyun evergarden
هستید
انچنان در راه می تاخت که گویی غولی بی شاخ و دم او را دنبال کرده است. او کیارش بود؛ پسری هفده ساله که می دوید تا زودتر از استادش برسد.
در راه که می گذشت موجود سبز و ابی را دید که کاملا هوشمندانه داشت می رفت توی حلق درخت، کیارش ایستاد که دید از برخوردش اخی گفتو بعد بی توجه به خونی که از سرش سرازیر بود هر سه کلاسور و بوم نقاشی و دو بسته کاغذش را برداشت. دوباره شروع کرد به رفتن سمت درخت بعدی، کیارش با خنده رفت سمتش، بوم و هر سه کلاسورش را گرفت و گفت:«سرت داره خون میاد.»
دخترک که مقنعه اش از روی موهای بنفشش افتاده بود معذب خندید و گفت:«ممنون ولی از پسش بر میومدم.»
کیارش بلند خندید و با سر حرفش را تایید کرد، دخترک که تازه به دبیرستان پا گذاشته بود با گونه هایی سرخ به شوخی هایی که کیارش با صورت اساتید میکرد میخندید و قدم زنان به سمت مدرسه اش می رفت و هیچ توجهی به پیشانی اش که همچنان خونریزی داشت نمی کرد.
دخترک با خط چشم غیر ماهرانه ی بنفشش و موهای نیمه بنفش و نیمه سیاهش و گونه های صورتی و خنده ای زیبا خودش را مانند فنچ کوچکی درون قلب پسرک جا داد. پسرک نگاهی به بوم توی دستش انداخت و با اسمان شبی مواجه شد که دخترک درونش همراه با ستارگان می رقصید و به تمامی انان می فهماند که زیبا ترین دختر پریان کیست و ستارگان و ماه و کهکشان ملائک همه بازیچه دستان زیبای او هستند و باید در برابر زیبایی افسون گرانه او سر تعظیم فرود بیاورند. به تمام جهانیان زیبایی را می اموخت که...
-هی تو حالت خوبه؟
برگشت به سمت ان دخترک با استعداد و زیبارو و گفت:«تورو خدا بهم نقاشی یاد بده میخوام نقاشی یاد بگیرم.»
دخترک بلند خندید و تکه ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد که از نظر کیارش بی رحمانه ترین کاری بود که میشد با ان ابریشم ها بکند. ارام لب زد:«باشه ولی به مدرسم رسیدیم، ساعت پنج کنار فواره تو پارک.»
گونه های بوسیدنی اش همرنگ گل های صورتی رنگ مرداب ها بود.
پسرک تصمیم گرفت حالا که یکی از کلاس هایش را لغو کرده است اشکالی ندارد اگر کلا مدرسه را بپیچاند.
با ذوقی زیر پوستی خندید و دور خودش چرخید و در ذهن توی هوا پرید و با لبخندی ماندگار گفت:«اون خیلی خوبه.»
راس ساعت پنج توی پارک کنار فواره ایستاده بود و با ذوق در جای خود تکان میخورد که دوباره با اون موجود بنفش با حجم زیادی از وسایل رو به رو شد. بلند خندید و گفت:«سال هزار و نهصد و چهل و یک توسط اقای پارکینسون چیزی به عنوان کیف ساخته شد، باورت میشه؟»
دخترک همونطور که وسایلش را به دست پسر بزرگتر میداد، گفت:«با مسخره کردن معلم نقاشیت به هیچ جا نمیرسی اقای محترم.»
کیارش همزمان که وسایل رو روی نیمکت میچید گفت:«اخه ترسیدم ندونی.»
دخترک چش غره ای رفت و با لبخند به پسر خوش قیافه و شوخ طبع رو به رویش نگاه کرد.
Vahyun
شاگرد رویایی ترین سنپای
ونفش
ازvahyun evergarden
هستید
انچنان در راه می تاخت که گویی غولی بی شاخ و دم او را دنبال کرده است. او کیارش بود؛ پسری هفده ساله که می دوید تا زودتر از استادش برسد.
در راه که می گذشت موجود سبز و ابی را دید که کاملا هوشمندانه داشت می رفت توی حلق درخت، کیارش ایستاد که دید از برخوردش اخی گفتو بعد بی توجه به خونی که از سرش سرازیر بود هر سه کلاسور و بوم نقاشی و دو بسته کاغذش را برداشت. دوباره شروع کرد به رفتن سمت درخت بعدی، کیارش با خنده رفت سمتش، بوم و هر سه کلاسورش را گرفت و گفت:«سرت داره خون میاد.»
دخترک که مقنعه اش از روی موهای بنفشش افتاده بود معذب خندید و گفت:«ممنون ولی از پسش بر میومدم.»
کیارش بلند خندید و با سر حرفش را تایید کرد، دخترک که تازه به دبیرستان پا گذاشته بود با گونه هایی سرخ به شوخی هایی که کیارش با صورت اساتید میکرد میخندید و قدم زنان به سمت مدرسه اش می رفت و هیچ توجهی به پیشانی اش که همچنان خونریزی داشت نمی کرد.
دخترک با خط چشم غیر ماهرانه ی بنفشش و موهای نیمه بنفش و نیمه سیاهش و گونه های صورتی و خنده ای زیبا خودش را مانند فنچ کوچکی درون قلب پسرک جا داد. پسرک نگاهی به بوم توی دستش انداخت و با اسمان شبی مواجه شد که دخترک درونش همراه با ستارگان می رقصید و به تمامی انان می فهماند که زیبا ترین دختر پریان کیست و ستارگان و ماه و کهکشان ملائک همه بازیچه دستان زیبای او هستند و باید در برابر زیبایی افسون گرانه او سر تعظیم فرود بیاورند. به تمام جهانیان زیبایی را می اموخت که...
-هی تو حالت خوبه؟
برگشت به سمت ان دخترک با استعداد و زیبارو و گفت:«تورو خدا بهم نقاشی یاد بده میخوام نقاشی یاد بگیرم.»
دخترک بلند خندید و تکه ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد که از نظر کیارش بی رحمانه ترین کاری بود که میشد با ان ابریشم ها بکند. ارام لب زد:«باشه ولی به مدرسم رسیدیم، ساعت پنج کنار فواره تو پارک.»
گونه های بوسیدنی اش همرنگ گل های صورتی رنگ مرداب ها بود.
پسرک تصمیم گرفت حالا که یکی از کلاس هایش را لغو کرده است اشکالی ندارد اگر کلا مدرسه را بپیچاند.
با ذوقی زیر پوستی خندید و دور خودش چرخید و در ذهن توی هوا پرید و با لبخندی ماندگار گفت:«اون خیلی خوبه.»
راس ساعت پنج توی پارک کنار فواره ایستاده بود و با ذوق در جای خود تکان میخورد که دوباره با اون موجود بنفش با حجم زیادی از وسایل رو به رو شد. بلند خندید و گفت:«سال هزار و نهصد و چهل و یک توسط اقای پارکینسون چیزی به عنوان کیف ساخته شد، باورت میشه؟»
دخترک همونطور که وسایلش را به دست پسر بزرگتر میداد، گفت:«با مسخره کردن معلم نقاشیت به هیچ جا نمیرسی اقای محترم.»
کیارش همزمان که وسایل رو روی نیمکت میچید گفت:«اخه ترسیدم ندونی.»
دخترک چش غره ای رفت و با لبخند به پسر خوش قیافه و شوخ طبع رو به رویش نگاه کرد.
Vahyun
شاگرد رویایی ترین سنپای
۶۷۴
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.