اسم داستان:نحس پارت:۳
با این حرفش پیرمرد لبخندی زد و درحالی که عینکش رو دور گردنش رها میکرد وسط حرفش پرید
_ متاسفم پسر جون ولی نمیتونم کمکی بهت بکنم چون واقعا الان پول لازمم
_ مهم نیست من میتونم به جاش براتون کار کنم
جوانه امیدی در دل خیاط پیر رشد کرد و دوباره لبخند رو به لباش برگردوند
_ قبوله ، اگه تو کمکم کنی تو دوروزه همه سفارش هارو تحویل بدم منم برات این لباس رو میدوزم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
_ میتونی منو کارلز° صدا کنی اسم تو چیه؟
_ دارنل° ، اسمم دارنله
_ خیلخب دارنل میتونی از همین الان کارت رو شروع کنی
_ چشم پیشت چرخ خیاطی رفتم و سعی کردم به یاد بیارم پیرمرد چطور ازش استفاده میکرد نیم نگاهی بهش انداختم و موخم رو مجبور به کار کردن کردم .
چند ساعت بعد
بالاخره تموم شد فکر کنم کم کم داره از این کار خوشم میاد نزدیکه ظهره وای گشنمه
کارلز دستی به شونم کشید و گفت
_ممنونم ازت دارنل به خاطر تو کلی کارم جلو افتاد
دستم رو پشت شدم گذاشتم و با لبخند چشم بسته ای لب زدم
_ خواهش میکنم ، کاری نکردم
مثل این که بالاخره حرف زدم درست شد ، یهو احساس سوزش تو بدنم حس کردم با عجله رو به پیرمرد کردم و گفتم
_ م...میشه حالا اون بارونی رو برام بدوزید ؟
_ حتما
_ خ...خیلی ممنونم ، ببخشید چند لحظه میتونم برم
_ اره برو تا برگردی تمومش میکنم
_ ممنون
و از مغازه خارج شدم با عجله به درون کوچه دویدم و گذاشتم اون روی واقعی ام خودش رو نشون بده و تغییر شکل دادم
_ میو
دوباره تبدیل به گربه شدم اگه اون پیرمرد برام شنل رو بدوزه دیگه نیاز نیست به حالت اولم برگردم . بعد از مدت کوتاهی دوباره به شکل انسان درآمدم و سعی کردم گوش و دمم بیرون بیاد .
دوباره وارد مغازه شدم وقتی شنل سیاه رنگ رو تنم کردم به شکل عجیبی داشتم ذوق مرگ میشدم
پیرمرد نزدیک آمد و با لبخند زمزمه ای کرد که تا ابد تو گوشم میمونه
_ میدونی دارنل تو خوش شانسی میاری
فکر کنم وقتی تو قالب انسان باشم برای بقیه خوش شانسی میارم .
پس اگر اینطوریه دیگه دلم نمیخواد گربه باشم
_ متاسفم پسر جون ولی نمیتونم کمکی بهت بکنم چون واقعا الان پول لازمم
_ مهم نیست من میتونم به جاش براتون کار کنم
جوانه امیدی در دل خیاط پیر رشد کرد و دوباره لبخند رو به لباش برگردوند
_ قبوله ، اگه تو کمکم کنی تو دوروزه همه سفارش هارو تحویل بدم منم برات این لباس رو میدوزم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
_ میتونی منو کارلز° صدا کنی اسم تو چیه؟
_ دارنل° ، اسمم دارنله
_ خیلخب دارنل میتونی از همین الان کارت رو شروع کنی
_ چشم پیشت چرخ خیاطی رفتم و سعی کردم به یاد بیارم پیرمرد چطور ازش استفاده میکرد نیم نگاهی بهش انداختم و موخم رو مجبور به کار کردن کردم .
چند ساعت بعد
بالاخره تموم شد فکر کنم کم کم داره از این کار خوشم میاد نزدیکه ظهره وای گشنمه
کارلز دستی به شونم کشید و گفت
_ممنونم ازت دارنل به خاطر تو کلی کارم جلو افتاد
دستم رو پشت شدم گذاشتم و با لبخند چشم بسته ای لب زدم
_ خواهش میکنم ، کاری نکردم
مثل این که بالاخره حرف زدم درست شد ، یهو احساس سوزش تو بدنم حس کردم با عجله رو به پیرمرد کردم و گفتم
_ م...میشه حالا اون بارونی رو برام بدوزید ؟
_ حتما
_ خ...خیلی ممنونم ، ببخشید چند لحظه میتونم برم
_ اره برو تا برگردی تمومش میکنم
_ ممنون
و از مغازه خارج شدم با عجله به درون کوچه دویدم و گذاشتم اون روی واقعی ام خودش رو نشون بده و تغییر شکل دادم
_ میو
دوباره تبدیل به گربه شدم اگه اون پیرمرد برام شنل رو بدوزه دیگه نیاز نیست به حالت اولم برگردم . بعد از مدت کوتاهی دوباره به شکل انسان درآمدم و سعی کردم گوش و دمم بیرون بیاد .
دوباره وارد مغازه شدم وقتی شنل سیاه رنگ رو تنم کردم به شکل عجیبی داشتم ذوق مرگ میشدم
پیرمرد نزدیک آمد و با لبخند زمزمه ای کرد که تا ابد تو گوشم میمونه
_ میدونی دارنل تو خوش شانسی میاری
فکر کنم وقتی تو قالب انسان باشم برای بقیه خوش شانسی میارم .
پس اگر اینطوریه دیگه دلم نمیخواد گربه باشم
۳.۹k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.