آرامش دریا p⁵
آرامش دریا p⁵
ویو جیمین
صبح شده بود، هنوز تهکوک پیشم بودن. زنگ زدم به یونگی و همه چی رو گفتم اونم گفت که خودش و میرسونه خونه، از اون موقع سوبین از اتاقش بیرون نیومده بود.
دینگ دینگ
یونگی بود.
تهیونگ: عه سلام هیونگ.
یونگی: سلام جیمین، جیمین کجاس؟
تهیونگ: نگران نباش حالش خوبه.
و بعد بدو بدو اومد سمت من.
جیمین: سلا...
یونگی: حالت خوبه؟ جیمین دیگه چی کارا کرد؟ چیا گفت؟
جیمین: یونگی، ولش کن باشه! تقصیر منه، من باید زود تر میگفتم بهش.
کوک: جیمین ما داریم میریم.
جیمین: میموندید خووو
کوک: نه باید بریم، من باید برم شرکت تهیونگ هم باید بره بندر ( تهیونگ مافیاس)
جیمین: خیلی خوب باشه مراقب باشید.
کوک: خیلی خوب باشه خلافظ، یونگی بای.
و بعد خدافظ کردیم.
*ساعت ۸ غروب*
داشتم فیلم نگاه میکردیم که یهو سوبین اومد بیرون. و صاف روبه روی ما وایساد و حرف زد...
سوبین: یونگی یه سوال، چرا با لنا ازدواج نکردی؟ اون که بهتر بود.
یونگی: تو لنا رو از کجا میشناسی؟
سوبین: خب نباید اکس قبلیت و بشناسم؟
یونگی: ک..کی بهت گفته؟
سوبین: عمو جیهوپ اون روزی داشتید حرف میزدید. اینا بی خیال. چرا با اون ازدواج نکردی؟ اون که مهربون تر بود. تازه اگر با اون بچه دار میشد بچه هاش و دوس داشتم ولی جیمین؟
یونگی: جیمنی چی؟
سوبین: جیمین حتما میخواد با بچه هایی که میاره اموالت و بالا بکشه!
دیگه کم کم حالم داشت بد میشد.
سوبین: این داره ازت سوءاستفاده میکنه.
یونگی: دهنت و ببند پسره ی آشغال. این تورو به دنیا آوورده. میفهمیییی؟ (داد)
یهو احساس کردم یه مایه ی داغ ریخته روی پام، درد داری داشتم ولی نخواستم صداش دراد.
یونگی: همین الان میری توی اتاقت. و تمام گوشی و لبتاب و بهم میدی!
سوبین: چرا اون وقت؟
یونگی: تا اطلاع ثانوی تحت شراط من هستش. زود گمشو تو اتاقت نمیخوام ریختت و نگاه کنم.
جیمین: یو...یونگی؟ آهههه.
یونگی: جیمین چی شد؟ ای...این خونه؟ این خونه! سو..سوییچم کجاسسسس؟
سوبین: این بازیشه خیلی خوب بازی میکنی جیمین.
جیمین: آیییییی....
یونگی: جیمین زود باش بریم بیمارستان.
*بیمارستان*
.....
ویو جیمین
صبح شده بود، هنوز تهکوک پیشم بودن. زنگ زدم به یونگی و همه چی رو گفتم اونم گفت که خودش و میرسونه خونه، از اون موقع سوبین از اتاقش بیرون نیومده بود.
دینگ دینگ
یونگی بود.
تهیونگ: عه سلام هیونگ.
یونگی: سلام جیمین، جیمین کجاس؟
تهیونگ: نگران نباش حالش خوبه.
و بعد بدو بدو اومد سمت من.
جیمین: سلا...
یونگی: حالت خوبه؟ جیمین دیگه چی کارا کرد؟ چیا گفت؟
جیمین: یونگی، ولش کن باشه! تقصیر منه، من باید زود تر میگفتم بهش.
کوک: جیمین ما داریم میریم.
جیمین: میموندید خووو
کوک: نه باید بریم، من باید برم شرکت تهیونگ هم باید بره بندر ( تهیونگ مافیاس)
جیمین: خیلی خوب باشه مراقب باشید.
کوک: خیلی خوب باشه خلافظ، یونگی بای.
و بعد خدافظ کردیم.
*ساعت ۸ غروب*
داشتم فیلم نگاه میکردیم که یهو سوبین اومد بیرون. و صاف روبه روی ما وایساد و حرف زد...
سوبین: یونگی یه سوال، چرا با لنا ازدواج نکردی؟ اون که بهتر بود.
یونگی: تو لنا رو از کجا میشناسی؟
سوبین: خب نباید اکس قبلیت و بشناسم؟
یونگی: ک..کی بهت گفته؟
سوبین: عمو جیهوپ اون روزی داشتید حرف میزدید. اینا بی خیال. چرا با اون ازدواج نکردی؟ اون که مهربون تر بود. تازه اگر با اون بچه دار میشد بچه هاش و دوس داشتم ولی جیمین؟
یونگی: جیمنی چی؟
سوبین: جیمین حتما میخواد با بچه هایی که میاره اموالت و بالا بکشه!
دیگه کم کم حالم داشت بد میشد.
سوبین: این داره ازت سوءاستفاده میکنه.
یونگی: دهنت و ببند پسره ی آشغال. این تورو به دنیا آوورده. میفهمیییی؟ (داد)
یهو احساس کردم یه مایه ی داغ ریخته روی پام، درد داری داشتم ولی نخواستم صداش دراد.
یونگی: همین الان میری توی اتاقت. و تمام گوشی و لبتاب و بهم میدی!
سوبین: چرا اون وقت؟
یونگی: تا اطلاع ثانوی تحت شراط من هستش. زود گمشو تو اتاقت نمیخوام ریختت و نگاه کنم.
جیمین: یو...یونگی؟ آهههه.
یونگی: جیمین چی شد؟ ای...این خونه؟ این خونه! سو..سوییچم کجاسسسس؟
سوبین: این بازیشه خیلی خوب بازی میکنی جیمین.
جیمین: آیییییی....
یونگی: جیمین زود باش بریم بیمارستان.
*بیمارستان*
.....
۶.۴k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.