ازداوج اجباری
ازداوج اجباری
پارت فک رکنم 8
همینجوری که داشتم فکر میکردم یهو در وا شد دیدم تهیونگه باهم چشم تو چشم شدیم اومد تو یه نیش خند بهم زدو گفت : به به ا/ت خانم شما اینجا چیکار میکنی ؟
+(پوزخند) اومد کوک رو ببینم
*چی؟اونوقت برای چی میخوای ببینیش (تعجب)
نمیخواستم بهش بگم اونقدر بدبختم که من اونی باید باشم که ظرف غذاشو ببرم براش یه نگاه به در انداختم دیدم رسیدم بعد روبه تهیونگ کردم گفتم: خب دیگه خدافظ(دوییدم بیرون)
خیلی در بود داشتم قدم ور میداشتم که شماره 6 رو پیدا کردم بدون در زدن سرمو کردم تو که یهو دیدم
جنی رو پاش نشسته (الله و اکبر 🗿)
خودم نفهمیدم چیشد با کوک چشم تو چشم شدم سریع رفتم بیرون
ویو کوک
این زنیکه یه ربع داره نازمو میکشه نمیخواد گورشو گم کنه آخه بخاطر باباش تا کی باید تحمل کنمش همینجوری داشتم با خودم فکر میکردم که یهو در وا شد اونی که نباید الان میدیدم رو دیدم ا/ت بدون هیچ فکری دوییدم دنبالش بهش میگفتم :وایسا ..هررر
ویو هردوشون باهم
+دمه آسانسور بودم طبقه لعنتی رفته بود پارکينگ دکمشو هی میزدم یهو دیدم صدای کوک میاد که میگه: وایسا ..هررر سرمو بهش برگدوندم یه نگاه بهش انداختم چشاش قرمز بود تقربیا رنگ پوستش سفید سفید بود یهو آسانسور رو اومد رفتم تو طبقه g همون پارکنیگ رو زدم
_ نتونستم بهش برسم لعنتی چشمم خورد به راه رو سریع دوییدمم رفتم رفتم پایین سر هر طبقه وایسادم بیشتر میرفت پایین آخرین طبقهg بود وایسادم وقتی اومد بیرون دستشو گرفتم برش گردوندم به رو به خودم بهش گفتم : ا/ت ...ا/ت...اصلا اون چیزی کخ تو فک میکنی نیستت(نفس نفس)
+ دستشو پس زدم رومو برگردوندم که برم یهو یه چیز سگنین از رو کولم افتاد رو زمین کوک بود هنوزم پوستش سفید بود رنگش کمرنگ ترم شده بود سریع گوشیمو ورداشتم زنگ زدم بیمارستان
+الو
÷بله،بفرمایید
+ببخشید میشه بیاید به این آدرسی که میگم مورد اورژانسی پیش اومده
گفتم کوک چش شده اونها بهم گفتن: احتمال حمله عصبی بهشون وارد شده باشه زیاد هست لطفا از بیمار خوب مراقبت کنید همکاران ما 20 دقیقه دیگه خودشون رو بهتون میرسونن
+اوهه ممنون (گوشی رو قطع کرد به کوک یه نگاه انداخت)
نشستم کنارش بهش نگاه میکردم حس عجیبی بود ولی لذت بخش اون حس رو دوست داشتم یهو یه پوزخند زدم 20 دقیقه گذشت اومدن بردنش 🗿🎀
وقتی انتقالش کردن به اتاق خیلی منتظر نشستم یهو دکتر اومد بیرون رفتم سمتش گفتم :چیشد..آقای دکتر حالش خوبه؟؟؟(نگران..)
=بله..کوک حالش خوبه...
=ققط، باید درمورد چیزی باهاتون صحبت کنم..
+او..البته ...جونم ..د ...منظورم بله..
=جونگکوک یکی از بیمارای قدیمی هست زیاد ، اینجا میاد اشون مشکل اعصاب جدی دارند
+ودف چی(تعجب)
.......
پارت فک رکنم 8
همینجوری که داشتم فکر میکردم یهو در وا شد دیدم تهیونگه باهم چشم تو چشم شدیم اومد تو یه نیش خند بهم زدو گفت : به به ا/ت خانم شما اینجا چیکار میکنی ؟
+(پوزخند) اومد کوک رو ببینم
*چی؟اونوقت برای چی میخوای ببینیش (تعجب)
نمیخواستم بهش بگم اونقدر بدبختم که من اونی باید باشم که ظرف غذاشو ببرم براش یه نگاه به در انداختم دیدم رسیدم بعد روبه تهیونگ کردم گفتم: خب دیگه خدافظ(دوییدم بیرون)
خیلی در بود داشتم قدم ور میداشتم که شماره 6 رو پیدا کردم بدون در زدن سرمو کردم تو که یهو دیدم
جنی رو پاش نشسته (الله و اکبر 🗿)
خودم نفهمیدم چیشد با کوک چشم تو چشم شدم سریع رفتم بیرون
ویو کوک
این زنیکه یه ربع داره نازمو میکشه نمیخواد گورشو گم کنه آخه بخاطر باباش تا کی باید تحمل کنمش همینجوری داشتم با خودم فکر میکردم که یهو در وا شد اونی که نباید الان میدیدم رو دیدم ا/ت بدون هیچ فکری دوییدم دنبالش بهش میگفتم :وایسا ..هررر
ویو هردوشون باهم
+دمه آسانسور بودم طبقه لعنتی رفته بود پارکينگ دکمشو هی میزدم یهو دیدم صدای کوک میاد که میگه: وایسا ..هررر سرمو بهش برگدوندم یه نگاه بهش انداختم چشاش قرمز بود تقربیا رنگ پوستش سفید سفید بود یهو آسانسور رو اومد رفتم تو طبقه g همون پارکنیگ رو زدم
_ نتونستم بهش برسم لعنتی چشمم خورد به راه رو سریع دوییدمم رفتم رفتم پایین سر هر طبقه وایسادم بیشتر میرفت پایین آخرین طبقهg بود وایسادم وقتی اومد بیرون دستشو گرفتم برش گردوندم به رو به خودم بهش گفتم : ا/ت ...ا/ت...اصلا اون چیزی کخ تو فک میکنی نیستت(نفس نفس)
+ دستشو پس زدم رومو برگردوندم که برم یهو یه چیز سگنین از رو کولم افتاد رو زمین کوک بود هنوزم پوستش سفید بود رنگش کمرنگ ترم شده بود سریع گوشیمو ورداشتم زنگ زدم بیمارستان
+الو
÷بله،بفرمایید
+ببخشید میشه بیاید به این آدرسی که میگم مورد اورژانسی پیش اومده
گفتم کوک چش شده اونها بهم گفتن: احتمال حمله عصبی بهشون وارد شده باشه زیاد هست لطفا از بیمار خوب مراقبت کنید همکاران ما 20 دقیقه دیگه خودشون رو بهتون میرسونن
+اوهه ممنون (گوشی رو قطع کرد به کوک یه نگاه انداخت)
نشستم کنارش بهش نگاه میکردم حس عجیبی بود ولی لذت بخش اون حس رو دوست داشتم یهو یه پوزخند زدم 20 دقیقه گذشت اومدن بردنش 🗿🎀
وقتی انتقالش کردن به اتاق خیلی منتظر نشستم یهو دکتر اومد بیرون رفتم سمتش گفتم :چیشد..آقای دکتر حالش خوبه؟؟؟(نگران..)
=بله..کوک حالش خوبه...
=ققط، باید درمورد چیزی باهاتون صحبت کنم..
+او..البته ...جونم ..د ...منظورم بله..
=جونگکوک یکی از بیمارای قدیمی هست زیاد ، اینجا میاد اشون مشکل اعصاب جدی دارند
+ودف چی(تعجب)
.......
۷.۷k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.