part18(psycho lover)
از زبان جونگ کوک
کیفش رو روی زمین ول کرد در این حد ذوق داشت کیفشو برداشتم و به سمتش قدم بر می داشتم
وسط گل ها مثل یه پروانه ی سفید بود که به دور گل ها می چرخید ...خنده هاش...چشماش ...شرمی که توی چهرش بود همشون منو یاد جی یونگ (خواهر کوک)میندازن از اینکه دارم میفروشمش ناراحت بودم چون ا/ت بعد مدت ها کاری کرد که جای خالی خواهرم پر بشه و حالا قرار بود دوباره از این عمارت بره باورم نمیشد
من ...اون پسری که توی بچگی خانوادشو از دست داد و قلبش یخ زد... اون مرد مافیایی که به هیچ کس رحم نمیکرد نبودم...به دختری که ۸ سال از خودم کوچیکتر بود وابسته شده بودم و نمیخواستم بفرستمش بره
از زبان راوی
به سمتش قدم برمی داشت و چشماش فقط اونو میدید لبخندی که بخاطر خوشحالی های دختر روی لباش جا انداخته بود همزمان با گریه های دختر محو شد نگرانش بود و به سمتش می دویید کسی نمیدونست بعد از خواهرش تنها دختری که توی قلبش جا باز کرده بود اون بود
از زبان ا/ت
همینطور به گریه هام ادامه می دادم و اصلا حواسم به وجود جونگ کوک نبود سرم روی دستام نگه داشته بودم و شدیداً اشک می ریختم که یهو دستای گرم و بزرگ یه نفر رو رو ی شونه هام احساس کردم برگشتم سمتش جونگ کوک بود سریع صورتمو پنهان کردم و سعی داشتم اشکامو پاک کنم ولی تمومی نداشتن جونگ کوک دستش رو زیر چونم قرار داد و صورتمو به طرف خودش قرار داد
با انگشت شستش اشکامو پاک می کرد که گفت : چی باعث شده اینجوری چشمای قشنگت اشک بریزن؟
بغض بهم اجازه نمیداد صحبت کنم سرمو پایین انداخت و گفتم: ن...نمی..نمیتونم
نمیدونم چند ثانیه طول کشید ...شاید اصلا به ثانیه هم نکشیده بود که خودمو توی بغل گرمش احساس کردم
چقد میخواستم یکی اینجوری کنارم باشه...چقد میخواستم منم توی بغل یه نفر گریه کنم حتی آرامشی که کارینا بهم میداد هم اندازه آرامشی که از بغل جونگ کوک گرفتم نبود
دستامو روی پشتش گزاشتم و لباسشو توی مشتم گرفته بود اونم دستای گرمشو روی موهام می کشید
با همون صدای گریونم گفتم: توهم...توهم...منو...ولی می کنی؟ توهم ممکنه یه روزی تنهام بزاری؟
ازم جداشد و با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت: ا/ت من قلبمو هرگز ول نمی کنم هرگز فرشتمو تنها نمیزارم ...
کیفش رو روی زمین ول کرد در این حد ذوق داشت کیفشو برداشتم و به سمتش قدم بر می داشتم
وسط گل ها مثل یه پروانه ی سفید بود که به دور گل ها می چرخید ...خنده هاش...چشماش ...شرمی که توی چهرش بود همشون منو یاد جی یونگ (خواهر کوک)میندازن از اینکه دارم میفروشمش ناراحت بودم چون ا/ت بعد مدت ها کاری کرد که جای خالی خواهرم پر بشه و حالا قرار بود دوباره از این عمارت بره باورم نمیشد
من ...اون پسری که توی بچگی خانوادشو از دست داد و قلبش یخ زد... اون مرد مافیایی که به هیچ کس رحم نمیکرد نبودم...به دختری که ۸ سال از خودم کوچیکتر بود وابسته شده بودم و نمیخواستم بفرستمش بره
از زبان راوی
به سمتش قدم برمی داشت و چشماش فقط اونو میدید لبخندی که بخاطر خوشحالی های دختر روی لباش جا انداخته بود همزمان با گریه های دختر محو شد نگرانش بود و به سمتش می دویید کسی نمیدونست بعد از خواهرش تنها دختری که توی قلبش جا باز کرده بود اون بود
از زبان ا/ت
همینطور به گریه هام ادامه می دادم و اصلا حواسم به وجود جونگ کوک نبود سرم روی دستام نگه داشته بودم و شدیداً اشک می ریختم که یهو دستای گرم و بزرگ یه نفر رو رو ی شونه هام احساس کردم برگشتم سمتش جونگ کوک بود سریع صورتمو پنهان کردم و سعی داشتم اشکامو پاک کنم ولی تمومی نداشتن جونگ کوک دستش رو زیر چونم قرار داد و صورتمو به طرف خودش قرار داد
با انگشت شستش اشکامو پاک می کرد که گفت : چی باعث شده اینجوری چشمای قشنگت اشک بریزن؟
بغض بهم اجازه نمیداد صحبت کنم سرمو پایین انداخت و گفتم: ن...نمی..نمیتونم
نمیدونم چند ثانیه طول کشید ...شاید اصلا به ثانیه هم نکشیده بود که خودمو توی بغل گرمش احساس کردم
چقد میخواستم یکی اینجوری کنارم باشه...چقد میخواستم منم توی بغل یه نفر گریه کنم حتی آرامشی که کارینا بهم میداد هم اندازه آرامشی که از بغل جونگ کوک گرفتم نبود
دستامو روی پشتش گزاشتم و لباسشو توی مشتم گرفته بود اونم دستای گرمشو روی موهام می کشید
با همون صدای گریونم گفتم: توهم...توهم...منو...ولی می کنی؟ توهم ممکنه یه روزی تنهام بزاری؟
ازم جداشد و با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت: ا/ت من قلبمو هرگز ول نمی کنم هرگز فرشتمو تنها نمیزارم ...
۱۶.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.