بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۵
از زبان جیمین:
.... در بی نقص ترین حالت ممکن انجامش دادم و از خونه بیرون رفتم... پای در خروجی ساختمون دوربین مداربسته وجود داشت... موقع خروج از ساختمون، همون جوری بیرون رفتم که موقع ورود اومده بودم... وقتی از ساختمون خارج شدم به نگهبان ساختمون گفتم: موتور خونه یه بخشیش تعمیر اساسی میخواد... من نگاش کردم اینطوری درست نمیشه
نگهبان: اون دیگه به مدیر ساختمون ربط داره نه من
جیمین: اکی... فعلا...
از ساختمون دور شدم... ماشینمو توی یکی از کوچه های پرت پارک کرده بودم... اینجا روی در خونه های ویلایی دوربین نمیذارن... فقط ساختمونای مسکونی دوربین دارن... و البته روی تمام ماشینا دوربین هست... بنابراین ماشینمو جایی پارک کرده بودم که هیچ ماشینی توی اون کوچه نباشه... یکم دور پارکش کرده بودم اما چاره ای نداشتم... و این همه دقت و حساسیت به خرج دادن بخاطر این بود که ما توی خطر بودیم و کوچکترین اشتباهی مارو به فنا میداد...جعبه ابزار بزرگی دستم بود... که به جای آچار و وسایل تعمیر، تمام چیزایی که توی خونه سروان نام شکسته بود رو توش ریخته بودم که ببرم جای دیگه بریزم تا پیدا نشن...
فلش بک به ورود جیمین به ساختمون:
وقتی وارد ساختمون شدم با نگهبانی صحبت کردم و گفتم برای تعمیر موتور خونه اومدم... اونم راهو بهم نشون داد... گفتم یکی از واحدا باهام تماس گرفته... منو برد توی موتور خونه و خودش برگشت سر کارش... لباس تعمیرکار پوشیده بودم... کلاهیم که گذاشته بودم و سرمو پایین گرفته بودم، باعث میشد موقع ورود به ساختمون صورتم توی دوربین مشخص نباشه... وقتی نگهبان رفت، یکم توی موتور خونه چرخیدم... چن تا قسمتو از عمد خراب کردم... که تا یکی دو روز دیگه مشکل پیش بیاره... البته انقد طبیعی که مشخص نباشه خرابکاریه و فک کنن خودش خراب شده... بعدش از اینجا رفتم بیرون... توی پله ها دوربین نداشت... و این عالی ترین وجه ماجرا بود... از پله ها رفتم و سوار آسانسور نشدم و رفتم به واحد مورد نظرم...
بازگشت به زمان حال....
از زبان شوگا:
مامورای اجرایی که رفتن، رفتم بالا پیش ات... کنار ووک روی تخت دراز کشیده بود و خودشو سرگرم بازی کردن با اون کرده بود... بهم پشت کرده بود... رفتم پیشش نشستم و گفتم: باهام قهر کردی؟
ات جوابی نداد...
گفتم: حالا دیگه فقط هولدینگ و این عمارتو داریم... میدونم ناراحت شدی ولی یه دفعه کنترلتو از دست دادی... تو قبلش بهم قول داده بودی آروم باشی.... چاره ای نبود... این که چیزی نیست.... هرچی که دارمو میدم تا یه لحظه از تو و ووک دور نشم...
ات توی همون حالت گفت: ببخشید... من زیر قولم زدم... اما وقتی باهام تند حرف زدی یکم بهم برخورد
شوگا: باشه عزیزم... عذر میخوام ازت...
از زبان هایون:
هانا تا چند دقیقه پیش کنارم بود... بهش گفتم میخوام تنها باشم... اونم رفت... روی تختم دراز کشیده بودم و دستمو گذاشته بودم رو شکمم... دلم برای تهیونگ تنگ شده بود... داشتم با بچم صحبت میکردم... از بس چند وقته اوضاع خراب بود حتی نرفتم سونوگرافی بدم و جنسیت بچمو بفهمم... با بچم داشتم حرف میزدم و اشک هام بی اختیار سرازیر میشد... میگفتم:
نی نی قشنگم... میدونم توام دلتنگ پدر مهربونت هستی... منم دلم تنگش میشه... ولی قول میدم زودی برگرده... تا تو به دنیا بیای و یکم خشگل بشی بابا هم برمیگرده... آخه وقتی به دنیا بیای خیلی کوچولویی... تمیزم نیستی... دوس ندارم بابا اونطوری ببیندت... تو از گریه های من ناراحت نشیااا... من به دوریش عادت ندارم... ولی ته دلم قرصه که با هم بهترین زندگیو میسازیم... بابات بهم قول داده که یه کار بی دردسر رو شروع میکنه... ما با هم خوشبخت میشیم عزیزم... تهیونگ خیلی قویه... اونم تحمل میکنه تا برسیم به روزای خوب و بگذریم از از این روزای عجیب...
.... در بی نقص ترین حالت ممکن انجامش دادم و از خونه بیرون رفتم... پای در خروجی ساختمون دوربین مداربسته وجود داشت... موقع خروج از ساختمون، همون جوری بیرون رفتم که موقع ورود اومده بودم... وقتی از ساختمون خارج شدم به نگهبان ساختمون گفتم: موتور خونه یه بخشیش تعمیر اساسی میخواد... من نگاش کردم اینطوری درست نمیشه
نگهبان: اون دیگه به مدیر ساختمون ربط داره نه من
جیمین: اکی... فعلا...
از ساختمون دور شدم... ماشینمو توی یکی از کوچه های پرت پارک کرده بودم... اینجا روی در خونه های ویلایی دوربین نمیذارن... فقط ساختمونای مسکونی دوربین دارن... و البته روی تمام ماشینا دوربین هست... بنابراین ماشینمو جایی پارک کرده بودم که هیچ ماشینی توی اون کوچه نباشه... یکم دور پارکش کرده بودم اما چاره ای نداشتم... و این همه دقت و حساسیت به خرج دادن بخاطر این بود که ما توی خطر بودیم و کوچکترین اشتباهی مارو به فنا میداد...جعبه ابزار بزرگی دستم بود... که به جای آچار و وسایل تعمیر، تمام چیزایی که توی خونه سروان نام شکسته بود رو توش ریخته بودم که ببرم جای دیگه بریزم تا پیدا نشن...
فلش بک به ورود جیمین به ساختمون:
وقتی وارد ساختمون شدم با نگهبانی صحبت کردم و گفتم برای تعمیر موتور خونه اومدم... اونم راهو بهم نشون داد... گفتم یکی از واحدا باهام تماس گرفته... منو برد توی موتور خونه و خودش برگشت سر کارش... لباس تعمیرکار پوشیده بودم... کلاهیم که گذاشته بودم و سرمو پایین گرفته بودم، باعث میشد موقع ورود به ساختمون صورتم توی دوربین مشخص نباشه... وقتی نگهبان رفت، یکم توی موتور خونه چرخیدم... چن تا قسمتو از عمد خراب کردم... که تا یکی دو روز دیگه مشکل پیش بیاره... البته انقد طبیعی که مشخص نباشه خرابکاریه و فک کنن خودش خراب شده... بعدش از اینجا رفتم بیرون... توی پله ها دوربین نداشت... و این عالی ترین وجه ماجرا بود... از پله ها رفتم و سوار آسانسور نشدم و رفتم به واحد مورد نظرم...
بازگشت به زمان حال....
از زبان شوگا:
مامورای اجرایی که رفتن، رفتم بالا پیش ات... کنار ووک روی تخت دراز کشیده بود و خودشو سرگرم بازی کردن با اون کرده بود... بهم پشت کرده بود... رفتم پیشش نشستم و گفتم: باهام قهر کردی؟
ات جوابی نداد...
گفتم: حالا دیگه فقط هولدینگ و این عمارتو داریم... میدونم ناراحت شدی ولی یه دفعه کنترلتو از دست دادی... تو قبلش بهم قول داده بودی آروم باشی.... چاره ای نبود... این که چیزی نیست.... هرچی که دارمو میدم تا یه لحظه از تو و ووک دور نشم...
ات توی همون حالت گفت: ببخشید... من زیر قولم زدم... اما وقتی باهام تند حرف زدی یکم بهم برخورد
شوگا: باشه عزیزم... عذر میخوام ازت...
از زبان هایون:
هانا تا چند دقیقه پیش کنارم بود... بهش گفتم میخوام تنها باشم... اونم رفت... روی تختم دراز کشیده بودم و دستمو گذاشته بودم رو شکمم... دلم برای تهیونگ تنگ شده بود... داشتم با بچم صحبت میکردم... از بس چند وقته اوضاع خراب بود حتی نرفتم سونوگرافی بدم و جنسیت بچمو بفهمم... با بچم داشتم حرف میزدم و اشک هام بی اختیار سرازیر میشد... میگفتم:
نی نی قشنگم... میدونم توام دلتنگ پدر مهربونت هستی... منم دلم تنگش میشه... ولی قول میدم زودی برگرده... تا تو به دنیا بیای و یکم خشگل بشی بابا هم برمیگرده... آخه وقتی به دنیا بیای خیلی کوچولویی... تمیزم نیستی... دوس ندارم بابا اونطوری ببیندت... تو از گریه های من ناراحت نشیااا... من به دوریش عادت ندارم... ولی ته دلم قرصه که با هم بهترین زندگیو میسازیم... بابات بهم قول داده که یه کار بی دردسر رو شروع میکنه... ما با هم خوشبخت میشیم عزیزم... تهیونگ خیلی قویه... اونم تحمل میکنه تا برسیم به روزای خوب و بگذریم از از این روزای عجیب...
۷.۴k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.