پارت ۴۳ (برادر خونده)
نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی با صدای مامان که اسرار داشت بیدارم کنه چشامو باز کردم مامان:سورا پاشو _مامان بزار بخوابم مامان:پاشو شام امادس _شما بخورید من خوابم میاد مامان :باشه خودت خواستی _اره برو مامان میخوام بخوابم دوباره چشامو بستم که مامان شروع کرد به قلقلک دادن من مثل جت از جام بلند شدم _مامان ول کن مردم مامان با خنده ی شیطانی نگام کردو گفت:خودت خواستی _باشه باشه بسه دیگه مامان:پاشو زود باش از تختم بلند شدم کشو قوسی به بدنم دادم و با خمیازه رو به مامان گفتم:واقعن که مامان با اخم نگام کردو گفت:زودباش بیا پایین من رفتم _باشه الان میام به لباسام نگاه کردم هنوز عوضشون نکرده بودم سریع لباسامو با یه هودی گشاد مشکی جایگزین کردم به خودم تو اینه خیره شدم یا خدا موهامو چرا اینقدر نامرتبه شدم عینو جنگلیا چشامم که نگم همچین پف کرده بود که نگوو موهامو با یه کش که رو میز بود بالا بستم و رفتم سمت دستشویی به دستو صورتم یه ابی زدم وارد اشپزخونه شدم مامان و جونگ کوک نشسته بودن و غذاشونو میخوردن روی یکی از صندلی ها نشستم و غذامو سمت خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم
غذامو سمت خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم سرم پایین بود و سرگرم خوردن غذام بودم و اصن به حرفای ردوبدل شده ی جونگ کوک و مامان توجهی نمی کردم بعد ار غذا یه راست سمت اتاقم رفتمو دوباره خوابیدم نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی تنها چیزی که موقعه بیدار شدن دیدم نور خورشید بود که از پنجره به چشمام میخورد و نورش بدجور چشامو اذیت میکرد از تختم پایین اومدم و یه راست رفتم سمت دستشویی با خیال راحت دوباره برگشتم رو تختم که چشمام به ساعت دیوای اتاقم افتاد ساعت ۲ظهر بود شعت من چقدر خوابیدم که اینقدر زود ساعت ۲شده گوشیمو از رو میز برداشتم و به سانی زنگ زدم جواب نمی داد خداکنه اونم خواب مونده باشه گوشیمو گذاشتم تو جیب هودیم واز اتاق بیرون رفتم چقدر گشنمه یه راست رفتم اشپزخونه کسی نبود با صدای بلند چند بار پشت سرهم مامانو جونگ کوکو صدا زدم ولی کسی جواب نداد ینی کجان اینا وللش مهم نیست در یخچالو باز کردم بطری شیشه ای شیرو برداشتمو یه لیوان شیر واسه خودم ریختم تنهایی زیاد خوشمزه نیست صبر کن من یه کیک داشتم دوباره در یخچالو باز کردم یخچالو برای پیدا کردنش زیرو رو کردم و بالاخره پیداش کردم روی مبل نشستمو تلویزیونو روشن کردم تکرار سریال مورد علاقم شروع شده بود با ذوق به صفحه ی تلویزیون خیره شدم با صدای زنگ گوشیم ،گوشیمو از تو جیب هودیم در اوردم سانی بود تماسو اوکی کردم خطر کر شدن گوشم زیاد بود تماسشو رو بلندگو گذاشتم وخیلی اروم گفتم:الوو
وخیلی اروم گفتم:الوو سانی :الوو سلام خوبی از این همه مهربونیش تعجب کردم و گفتم _اره خوبم تو حالت خوبه سانی با خنده گفت :چرا نیومدی من خیلی معطلت بودم خیلی مشکوک میزد اون اگه معطل میبود الان فحش بارونم کرده بود پس یه نقشه ای داره صدامو صاف کردمو گفتم:چی میگی خواهر من رفته بودم تو منو اسکول کرده بودی انگار سانی نفس عمیقی کشیدو گفت:من اومده بودم چرا باید اسکولت کنم _رفتارات خیلی مشکوکن اگه من الان نیومده بودم منو میکشتی و فحش بارونم میکردی سانی بلند زد زیر خنده و گفت:هاهاها پس خودتم نیومده بودی لو دادی خودتو توام عینو منی _مطمئنم خواب بودی اره سانی با خنده :اره 😂😂 _بسه نخند دیگه منم خواب موندم سانی:میدونستم _سانی شب نمیای سانی:نمی تونم کار دارم ولی اگه شد بهت میگم من دیگه برم بای _خداحافظ تماسو قطع کردم خوب حالا ادامه سریال از زبان جونگ کوک: از صبح تا حالا از اتاقش بیرون نیومده نکنه چیزیش شده باشه نه بابا امروز انگار سر کار نرفته که این همه خوابیده مامان که صبح زود رفت بیرون اینم که تو اتاقشه شاید حالا بیدار شده باشه از اتاقم بیرون اومدمو رفتم سمت اتاق سورا دستگیره درو اروم چرخوندم درو باز کردم از لای در به فضای داخل اتاق نگاه کردم کسی نبود
غذامو سمت خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم سرم پایین بود و سرگرم خوردن غذام بودم و اصن به حرفای ردوبدل شده ی جونگ کوک و مامان توجهی نمی کردم بعد ار غذا یه راست سمت اتاقم رفتمو دوباره خوابیدم نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی تنها چیزی که موقعه بیدار شدن دیدم نور خورشید بود که از پنجره به چشمام میخورد و نورش بدجور چشامو اذیت میکرد از تختم پایین اومدم و یه راست رفتم سمت دستشویی با خیال راحت دوباره برگشتم رو تختم که چشمام به ساعت دیوای اتاقم افتاد ساعت ۲ظهر بود شعت من چقدر خوابیدم که اینقدر زود ساعت ۲شده گوشیمو از رو میز برداشتم و به سانی زنگ زدم جواب نمی داد خداکنه اونم خواب مونده باشه گوشیمو گذاشتم تو جیب هودیم واز اتاق بیرون رفتم چقدر گشنمه یه راست رفتم اشپزخونه کسی نبود با صدای بلند چند بار پشت سرهم مامانو جونگ کوکو صدا زدم ولی کسی جواب نداد ینی کجان اینا وللش مهم نیست در یخچالو باز کردم بطری شیشه ای شیرو برداشتمو یه لیوان شیر واسه خودم ریختم تنهایی زیاد خوشمزه نیست صبر کن من یه کیک داشتم دوباره در یخچالو باز کردم یخچالو برای پیدا کردنش زیرو رو کردم و بالاخره پیداش کردم روی مبل نشستمو تلویزیونو روشن کردم تکرار سریال مورد علاقم شروع شده بود با ذوق به صفحه ی تلویزیون خیره شدم با صدای زنگ گوشیم ،گوشیمو از تو جیب هودیم در اوردم سانی بود تماسو اوکی کردم خطر کر شدن گوشم زیاد بود تماسشو رو بلندگو گذاشتم وخیلی اروم گفتم:الوو
وخیلی اروم گفتم:الوو سانی :الوو سلام خوبی از این همه مهربونیش تعجب کردم و گفتم _اره خوبم تو حالت خوبه سانی با خنده گفت :چرا نیومدی من خیلی معطلت بودم خیلی مشکوک میزد اون اگه معطل میبود الان فحش بارونم کرده بود پس یه نقشه ای داره صدامو صاف کردمو گفتم:چی میگی خواهر من رفته بودم تو منو اسکول کرده بودی انگار سانی نفس عمیقی کشیدو گفت:من اومده بودم چرا باید اسکولت کنم _رفتارات خیلی مشکوکن اگه من الان نیومده بودم منو میکشتی و فحش بارونم میکردی سانی بلند زد زیر خنده و گفت:هاهاها پس خودتم نیومده بودی لو دادی خودتو توام عینو منی _مطمئنم خواب بودی اره سانی با خنده :اره 😂😂 _بسه نخند دیگه منم خواب موندم سانی:میدونستم _سانی شب نمیای سانی:نمی تونم کار دارم ولی اگه شد بهت میگم من دیگه برم بای _خداحافظ تماسو قطع کردم خوب حالا ادامه سریال از زبان جونگ کوک: از صبح تا حالا از اتاقش بیرون نیومده نکنه چیزیش شده باشه نه بابا امروز انگار سر کار نرفته که این همه خوابیده مامان که صبح زود رفت بیرون اینم که تو اتاقشه شاید حالا بیدار شده باشه از اتاقم بیرون اومدمو رفتم سمت اتاق سورا دستگیره درو اروم چرخوندم درو باز کردم از لای در به فضای داخل اتاق نگاه کردم کسی نبود
۹۱.۶k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.